رمان میراکلس (تک پارتی)

SARINA SARINA SARINA · 1402/04/23 01:55 · خواندن 4 دقیقه

سلام♡

اومدم با یک رمان تک پارتی🩷

امدوارم خوشتون بیاد🩵

برید ادامه🩶

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

در خونه رو باز کرد و وارد خونه شد. با دیدن پسر کوچولوش که به سمتش میومد، لبخند بزرگی زد. 

پسر کوچولو با خوشحالی گفت: مامان نداشی ددیدمو ببین(مامان نقاشی جدیدمو ببین) 

نگاهی به نقاشی انداخت. چه نقاشی قشنگی بود با لبخند گفت: این نقاشی خیل قشنگه هوگو، تو خیلی با استعدادی. 

هوگو با خوشحالی گفت: ملسی مامانی (مرسی مامانی) 

و مرینت رو بغل کرد و به سمت اتاقش رفت. 

مرینت هم به سمت اشپزخونه رفت و مشغول پختن غذا شد. 

انقدر فکرش درگیر موضوعی بود که متوجه اومدن ادرین نشد. 

با حس قرار گرفتن دستی روی کمرش ترسیده به عقب برگشت اما با دیدن ادرین خیالش راحت شد، نفس عمیقی کشید و گفت: ترسیدم، کاش حداقل یک صدایی میدادی تا بفهمم اومدی. 

ادرین: من که کلی صدات زدم اما نشنیدی. 

همون طور که داشت اشپزی میکرد گفت: ببخشید ذهنم خیلی درگیر بود. 

ادرین: هنوز اون موضوع رو به هوگو نگفتی؟ 

گفت: نه، نمیدونم چه جوری بهش بگم، میترسم نتونه با این موضوع کنار بیاد اخه هوگو فقط سه سالشه

ادرین: ولی الان چهار ماهت هست بلاخره که میفهمه

گفت: نمیدونم، حالا یک جوری بهش میگم

ادرین گونه مرینت رو بوسید و گفت: راستی رفتی دکتر؟ 

مرینت: اره. 

ادرین: خب دکتر چی گفت؟ 

مرینت: گفت همچی اوکیه و بچه سالمه. 

ادرین: جنسیت بچه رو نگفت؟ 

مرینت: چرا گفت. 

ادرین: خب، بگو ببینم فسقلی دختره یا پسر؟ 

مرینت: حالا نمیگم بزار بعدا. 

ادرین: عه اذیت نکن دیگه. 

مرینت: حالا اینارو ول کن بیا بریم ناهار بخوریم. 

هوگو و ادرین سر میز نشستند که مرینت غذا رو جلوشون گذاشت و خودشم سر میز نشست. 

 

بعد از خوردن غذا، هوگو رفت که با ادرین نقاشی بکشند، مرینت هم سخت مشغول این بود که چه جوری به پسر کوچولوش بگه که داره صاحب یک خواهر میشه، که یک ایده ای به سرش زد. 

رفت داخل اتاق خودش و یک جعبه ی خالس بیرون اورد و داخل یک مقدار پوشال صورتی ریخت (فکر کنم همتون بدونید پوشال چیه اگرم نمیدونید توی گوگل سرچ کنید) بعد یک جفت کفش دخترونه رو داخل جعبه گذاشت و در جعبه رو بست و به سمت اتاق هوگو کوچولو رفت. 

با دیدن هوگو و ادرینی که روی زمین نشسته بودند و نقاشی میکشیدند لبخند زد. 

هوگو ادرین انقدر درگیر نقاشی کشیدن بودند که متوجه حضور مرینت نشدند. 

مرینت روی تخت هوگو نشست و گفت: هوگو یک چیزی برات دارم. 

هوگو که تازه متوجه مرینت شده بود با خوشحالی رفت کنار مرینت نشست و سرش رو به دست مرینت تکه داد. مرینت لبخندی زد و موهای هوگو رو نوازش کرد. 

ادرین هم کنار هوگو روی تخت نشست. 

هوگو گفت: مامان توی این جعبه چیه؟ 

مرینت گفت: نمیدونم توش رو باز کن و ببین

هوگو جعبه رو با خوشحالی از دست مرینت گرفت و بازش کرد اما با دیدن داخل جعبه لبخندش از بین رفت و با ناراحتی گفت: 

ولی مامان این کفش ها خیلی برام کوچیکن تازه دخترونه هم هستن. 

مرینت گفت: ولی این برای تو نیست. 

هوگو: پس برای کیه؟ 

مرینت:نمیدونم خودت چی فکر میکنی؟ 

هوگو با تعجب گفت: یعنی دارم خواهر دار میشمممم؟؟؟ 

مرینت: اره. 

هوگو: هوراا و بعد مرینت رو بغل کرد. 

مرینتم هوگو رو بغل کرد بعد ادرین به مرینت نزدیک تر شد و گفت: بجه دخترهه؟؟؟ 

مرینت با خوشحالی گفت: اره. 

ادرین از خوشحالی نمیدونست چکار کنه. 

هوگو از بغل مرینت بیرون اومد و بغل ادرین رفت. ادرین هم گونه ی هوگو رو بوسید. 

بعد نزدیک مرینت شد و صورتش رو جلو اورد و مرینت رو بوسید. 

مرینت هم همراهیش کرد. 

چند ثانیه بعد دستی روی شکم مرینت نشست. مرینت از ادرین جدا شد و هر دو با تعجب نگاه هوگویی میکردن که دستش رو روی شکم مرینت گذاشته بود. 

مرینت گفت: چکار میکنی کوچولوی من؟ 

هوگو گفت: چشمای نینی رو میگیرم تا کار های بد شمارو نبینه. 

این حرف هوگو باعث شد خنده ی مرینت و ادرین بالا بره. 

چند سال بعد: 

اِما الان 3 سالش بود و هوگو 6 سالش. 

هوگو و اما انقدری باهم خوب بودن که مرینت هیچ وقت فکرش رو نمیکرد که انقدر خواهر و برادر همدیگر رو دوست داشته باشن. 

هوگو اونقدری اما رو دوست داشت که هیچ وقت نمیزاشت اتفاقی برای اما بیوفته. 

اونا یک خانواده ی عالی بودن. 

 

پایان. 

امیدوارم خوشتون بیاد🥹🩷