این داستان:خواهرها و برادرها
امیدوارم لذت ببرید.
دیمین*درحال خواندن یک کتاب داستان برای خواهرانش است*: و ناگهان خانه ها شروع به آتش گرفتن کردند...
الناز*بالای پشتی کاناپه می نشیند و میگوید*: و مردم در همان زمان دست های خود را بالا بردند *دست هاش رو بالای سرش میگیره* و گفتند: وای!وای!وای! خونمون!*صدای خود را نازک کرده*
لوسی*با جدیت الناز را از روی مبل بر روی زمین هل میدهد و میگوید*: تو نمیتونی مثل آدم یکجا بنشینی؟ اینطوری بالا مبل رو خراب میکنی!
الناز*از روی زمین سر خود رو ماساژ میدهد*:ولی آخه اون طوری که کیف نمیده!
کارلا*رو به الناز میکنه*: ولی اگه مبل ها خراب بشن که نمیتونی روشون بشینی! *رو به لوسی میکند* لوسی جان لطفا الناز رو هل ندید. ممکنه یک وقت بهش صدمه بزنید.
لوسی*دست به سینه میشود و هوفی میکند*: انگار که سالم بودن و سالم نبودنش برام مهمه.
دیمین:پس عمه من بود که پارسال بعد از اینکه با خواهرش تنها شد داشت اونو تا سر حد مرگ بغل میکرد؟
لوسی: تو از کجا اینو دیدی؟
دیمین: آلیا و اون دوستانی که خواهرت پارسال از یه بعد دیگه توی این بعد آورد منو نصفه شب بیدار کردند. تا شاهد درخواست اون دختره از اون پسره باشم.
لوسی:عه. خب این موضوع رو توجیه نمیکنه.
الناز:حالا که چی؟ اون مال پارسال بوده و امسال مثل پارسال نیست.
دیمین:حرف حسابم اینکه باید با هم دیگه مهربون تر باشید. ناسلامتی خواهر دوقلوید ها!
لوسی و الناز: عه.
دیمین*پوکر فیس آن دو را نگاه میکند*: یعنی من عاشق اوج واکنش هاتون هستم. فقط همین؟ نمی خواید چندتا چیز احساسی و خواهرانه به هم دیگه بگید؟
الناز : نه ممنون. ما برای ابراز محبت هایمان نیاز به این کلمات زیبا نداریم.
*هانس با بستنی یخی در دهانش از کنار کادر صحنه عبور میکند*
هانس:خیلی تاثیر گذار بود دیمین. همینو برام تو تلگرام بفرست.
هانس*رو به دوقلو های کاستیفر میکند*: این بستنی خودمه و بهتون نمیدمش.
*هانس از دست دوقلوهای کاستیفر فرار می کند *
دیمین*با چهره ی پوکر فیس به این صحنه نگاه میکند*: الان میفهمم چرا قبلا هانس دستور قتل تمام کاستیفر های خون خالص رو داده بود. چون حتی تصورش هم سخته که یک نفر بتونه با دوازده کاستیفر که همون خلق و خوی الناز و لوسی دارند کنار بیاد.