پارتی خانوادگی P2
سلام بچه ها اینم از پارت 2 داستان که خیلی ها اصرار داشید بزارم 😇بریم سراغ داستان:
من«مرینت»:
اومدم خونه دیدم مارگارت داره خوراکی میخوره«طبق معمول»
بهش گفتم:
مارگارت بیا بریم تو اتاقم کارت دارم.
مارگارت: باشه برو لباساتو عوض کن 10 دقیقه دیگه میام
بعد از 10 دقیقه
من:
مارگارت ب نظرت به مهمونی ادرین برم؟
مارگارت:
اگه نظر منو بخوای... فکر کنم بری بهتره.
من:
میدونی آخه ادرین چیزی بهم نگفته، الیا بهم گفته!
بعد از اون گوشیم رنگ خورد!
کی بود؟ ادرین بود!
من:
بله؟
ادرین:
سلام مرینت زنگ زدم به مهمونی فردا دعوتت کنم.
چون تو مهمون اصلی هستی.
من:
واقعا! باااشه پس فردا ساعت 5 میبینمت
ادرین:
نه ساعت 6 مهمونی شروع میشه یادت نره بهترین لباست رو بپوش
من:
باشه خدافظ
ادرین:
خدافظ
مارگارت:
بیا اینم از این دعوتت کرد، حالا راحت باش و بهترین لباست رو بپوش
من:
ممنون مارگارت که هستی😉 مرسی خواهر عزیزم
مارگارت:
خواهش میکنم اگر من نبودم الان ادرین هم دعوتت نمیکرد
بعد من با بالش زدم تو سرش و بعد جنگ بالش شروع شد
و من تصمیم گرفتم برم.
ولی با چه لباسی؟
قرار شد فردا صبح با مارگارت بریم و خرید و......
پایان پارت 2😇