رمان شروعی جدید در زندگی
سلام سلام میدونم دیر شد ولی برید پارت ۵
سلام سلام میدونم دیر شد ولی برید پارت ۵
آدرین#
وای یعنی دختری که ازش خوشم میاد الان خواهرمه از قیافه های اونا معلوم بود خیلی متعجبن انگار نمیدونستن مامانم دوتا پسر داره (خب نمیدونستن اسکول)
مرینت#
وای یعنی باید دوتا دراز رو توی قصر تا ابد تحمل کنیم همون لحظه مارتا سر توی گوشم کرد و گفت
مارتا ـ من مادر اینارو به ازاشون میشونم (مارتا بوکسور هست)
بعد هم اومدن و دستاشون رو دراز کردن که دست بدم مارتا هم کل لطفی نکرد و گفتی
مارتا ـ بابا ما باید این دوتا رو تا ابد تحمل کنید یا اینا میرن یا اصلا کی بخ اینا اجازه داده با ما دست بدن
بابا تام ـ دخترم این چه حرفیه شما ها دیگه
سلام بر عزیز ترین و بهترین و مهربون ترین ادم های روی کره زمین«البته.... اونایی که دوس ندارمشون نه😒» ولی اومدم با پارت 3 هم امدم پس خوشحال باشید که این پارت خیلی خفن و گنگ و رمانتیکه پس با ما باشید پس سریع میریم سراغ داستان:
FINISH PART 3❤🥺❤
سلام دوستان این رمان جدیده امیدوارم خوشتون بیاد
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مرینت #
باز آلارم گوشی از خواب بیدار شدم آبی به دست و صورتم زدم امروز روز مهمی بود به اتاق مارتا رفتم که بیدارش
سوال: تیک تاک دارید؟
لایک و کامنت یادتون نره😉☺️
سلام من سارا نویسنده جدید هستم۱۲سالمه امروز امدم که داستان جدیدمو معرفی کنم اگه میخوای بدونی داستان چطوری برو ادامه مطلب...