دکتر زندگی

R.m R.m R.m · 1402/01/01 22:02 · خواندن 2 دقیقه

مهمون هامون رفتن 💃💃

Ji chang wook🐈‍⬛:
۱۰ 
___
مرینت
دستامو دو طرف صورتم گذاشتم و با دقت به حرفاش گوش دادم 
ادرین : همون طور که گفتم اصلا خبرای خوبی ندارمبیماری تو هر لحظه در حال رشده و اگه دارو هاتو استفاده نکنی و مدام نری پیش دکتر .......
من : خب ...
به قیافه خوشحال من نگاه کرد و گفت : انگار تو متوجه جدی بودن موضوع نیستی 
من : چرا هستم 
لبخندی زد و گفت : اما چهرت اینو نشون نمیده 
من : من باید همش برم پیش دکتر و تو هم دکتری 
ادرین : اهوم
من : خب نظرت چیه که همیشه تو مراقبم باشی 
ادرین : منکه مراقبت هستم 
من : تو مجردی دیگه ؟
ادرین: اره 
من : دوستم نداری ؟
بهم نگاه کرد و سکوت کرد
من : بگو دیگه 
ادرین : فرض کنیم نه 
من : با من دوست میشی ؟
با چشمای درست و قیافه مسرخه بهم نگاه کرد 
من : درسته که من نمیتونم به تو نزدیک بشم ولی تو منو درمان میکنی
ادرین : فرص کنیم گفتم باشه 
من :  باهم ازدواج میکنیم یه خونه با یه باغچه بزرگ میخریم داخل باغچه هویج و توت فرنگی میکاریم و کلی همستر داخل خونه نگه میداریم ..... صبر کن ببینم تو گفتی باشه ؟
ادرین خندید 
بلند شدم رفتم سمتش که بعلش کنم اما ادرین دستشو سمتم گرفت و گفت : وایسا ! تو هنوز خوب نشدی
من : اره راست میگی 
سر جام نشستم 
ادرین : ما باید بیشتر باهم اشنا بشیم 
من : هر چی میخوای ازم بپرس یا نه اول من میپرسم 
ادرین : بپرس
من : تا حالا دوست دختر داشتی ؟
ادرین : نه فقط دوستای ساده داشتم 
تو چی ؟ دوست پسر داشتی ؟
من : نه منم فقط دوستای ساده داشتم 
ادرین : چند سالته ؟
من : ۱۸ و تو ؟
ادرین : ۲۱
من : چقدر زود دکتر شدی !
ادرین : من کل درسامو جهشی خوندم 
من : واااو
ادرین : اهوم چون درس من خیلی خوب بود
من : اما من ضعیفم حتی یک سال جا موندم 
تک خنده ای کرد 
من : اصلا از این بحث بیایم بیرون ! چه بستنی رو دوست داری ؟
ادرین : من اصلا بستنی دوست ندارم 
من :   تو حتما باید امتحانش کنی !  اممم نظرت چیه فردا بریم بستنی بخوریم ؟
ادرین : امتحانش زری نداره باشه !
من : عالیه !

چند ساعت باهم حرف زدیم و بعد رفتم خونه و با چهره اصبی مامانم روبه رو شدم 
مامان : تا حالا کجا بودی ؟! مگه نگفتی جواب ازمایش ها رو میگیرم زود میام ؟!
روی مبل نشستم و گفتم : بیا اینجا بشین 
نگران کنارم نشست و گفت : چیزی شده ؟ جوابشون خیلی بد بود ؟
من : ا نه فقط باید زود زود برم پیش دکتر 
مامان : پس چی شده ؟
من : من عاشق همون دکتره شدم امروز بهش اعتراف کردم و باهم دوست شدیم !
اصبی بهم نگاه کرد و گفت : تو غلط کردی ! من اصلا از اون پسره خوشم نمیاد و تو هنوز بچه ای اجازه همچین کاری رو نداری ! دیگه اونو نمیبینی !
من : میبینم !
مامان : گفتم نمیبینی ! زود برو تو اتاقت !
بلند شدم و سری رفتم تو اتاقم و شروع کردم به گریه کردن