The Last Detective Part4 (E)
آخرین کاراگاه : پارت ۴
هایییییییییییییییییییییی
اینم پارت چهار
ببخشید دیر به دیر میذارم از این بعد سعی میکنم روزی یه پارت بذارم برا جبران
لایک و نظر یادت نره که واقعا مغزم پوکید برای ایده 😐
آدرین
چند ساعتی بود کلافه داشتم دربارش تحقیق میکردم. تا الان 6 تا باند مافیا رو رسوا کرده و فهمیدم که پدرش هم مثل خودش کاراگاه همین ایستگاه پلیس بوده که چند سال پیش کشته شده. به نظر میرسید که برای وبلاگش نویسنده داره و بعد اتمام هر پرونده اونو مینویسه. اونقدری زیاد بودن که اگه میخواستم فقط یه پرونده رو بخونم، دوساعت طول میکشید چون خیلی با جزئیات نوشته بود. همینطور داشتم میچرخیدم که آیرین با دو سمتم اومد.
-: داداش بابا میخواد برام گوشی بخره
-: عه واقعا
-: آره اون برعکس تو فکر میکنه که باید گوشی داشته باشم، یا شایدم مخشو زدم.
بعد ریز ریز خندید. لبخندی زدم
-: تو که همیشه به هر چی بخوای میرسی، منم جلودارت نیستم بچه
-: من بچه نیستم دو ماه دیگه میشم 17
-: آره ولی هنوز مثل بچه ها بازی آشپزی و لباس پوشیدن تو گوشی من نصب میکنی که باعث شدی همین امروز یه نفر فکر کنه خواهر 4 ساله دارم.
خندید
-: عه واقعا؟ حالا کی هست؟
-: کسی که قراره باهاش همکاری داشته باشم.
-: پس بالاخره داری برمیگردی به صحنه جرم.
-: آره دیگه پوسیدم اینقد موندم خونه.
با شیطنت خاصی گفت
-: حالا خوشگل هست یا نه؟
-: خوشگل که هست ولی چیزی که آدم جذبش میشه .....
جملمو تموم نکردم که بلند شد و بالا پایین پرید
-: آدرین عاشق شده، آدرین عاشق شده .... دلگیر و مجذوب شده .... وای وای (با ریتم خوانده شود)
-: آیرین اونطور که فکر میکنی .....
-: نگو نگو از حال عااااااااااشششق .... عاشق شدی انکار نکن
از ادا اطواراش خندم گرفت
-: آیرین یه لحظه آروم بگیر من فقط 5 دقیقس اونو دیدم
-: واووووووووو دیگه بهتر، عشق در نگاه اوللللللللللللللل
خندیدم
-: از دست تو
-: ولی میدونی چیه؟ خیلی خوب شد که عاشق همچین آدمی شدی
-: یکبار برای همیشه اون فقط همکاره و شاید یه دوست
-: حالا هر چی. برای اینکه جذبش کنی بزار بگم باید چکار کنی. میتونی بری شیر گیر بیاری باهاش بجنگی یا میتونی به یه تک تیرانداز جعلی رشوه بدی بیاد الکی به دختره شلیک کنه بعدم تو نجاتش بدی
-: 17 سالته ولی مغزت هنوز مثل بچه هاست. آخه شیر؟!
-: خب چه عیبی داره؟ آها راستی اسمش چیه؟
-: کاراگاه ارشد ایستگاه پلیس پاریسه. مرینت دوپن چنگ
یکدفعه صورتش جدی شد
-: مرینت دوپن چنگ؟ وایسا ببینم منظورت همون کاراگاهس که بهش میگن نابغهی دیوونه؟
-: تو از کجا میشناسی؟
ابرو بالا انداخت
-: وبلاگشو همیشه دنبال میکنم. پس همکار جدیدت اونه! کی باهاش ملاقات داری؟
-: فردا
-: خوبه پس باهم آشنا میشید
-: آره تازه خیلیم .....
جملمو تکمیل نکردم که صدای جدی پدر اومد
-: آیرین! 5 دقیقه دیگه کلاست شروع میشه
لبخند از صورتش پاک شد
-: اومدم پدر
اومد سمتم و لبشو نزدیک گوشم کرد و گفت (عه عه اینا خواهر برادرن، منحرف نشین 😐)
-: فکر نکن میزارم در بری. هر اتفاقی که فردا افتاد میای و همشو میگی
بعدم دور شد و چشمکی زد
لبخندی بهش زدم
-: برو تا دیرت نشده
-: مواظب خودت باش
-: خدافظ
---------------------------
مرینت
نزدیک ده دقیقه بود همش منتظر بودم. پس اینا کجا موندن؟ کلافه پامو کوبیدم زمین که جورج با عجله مث وحشیا اومد تو رستوران. عصبانی سمتش رفتم
-: میشه بگی کدوم جهنم دره ای بودی؟ یه عالمه کار ریخته رو سر من بعد تو .......
یکدفعه متوجه نبودن آلما شدم
-: هی! پس آلما کو؟
صورتش مثل گچ سفید بود و نفس نفس میزد. چند ثانیه سکوت کرد بعد سرشو آورد بالا و وحشت زده نگام کرد
-: بهش سم تزریق کردن
خشکم زد
-: یعنی چی؟!! چی میگی؟؟
-: نمیدونیم کار کیه، فقط کنار گردنش جای آمپول هست. تو آزمایشگاه پیداش کردن
-: الان کجاست؟
-: بیمارستان اوتل دیو
با عجله کتمو برداشتم و سمت در رفتم
-: با ماشین اومدی؟
-: آره
-: طول میکشه با ماشین بریم. سوار شو با موتور من میریم
-: باشه
جلو نشستم که اونم سوار شد. سریع خیابونا رو رد میکردم. عرق سرد کرده بودم و نمیدونم چه مرگم بود.
ننه مرینت به قربون تنوع طلبیم بره ... بابای مرینت رو از نونوا کردم کاراگاه 😃🤌🏻
لایک و نظر یادت نره که ادامه رو بزارم
گفته باشم نظر ندید نمیزارم بعدیو 😐 بچه های خوبی باشید
لاو یووووووو