(E) Kwami Queen PART23

سآی‌نآ» سآی‌نآ» سآی‌نآ» · 1401/12/28 14:14 · خواندن 3 دقیقه

ملکه کوامی : PART23

های گایزززززززز 

اینم پارت 23 :))

این رمان آخرش خوشه :)

برو ادامه

 

 

 

 

صبح زیبایی بود ولی نه برای لایلای پر شده از کینه که هر جایی رو نگاه می کرد پوستری از کفشدوزک میدید . بلند شد و به سرویس بهداشتی رفت . مثل همیشه دندان هایش رو مسواک زد و روی صندلی میز آرایشش نشست . 
با چشمان نیمه باز دنبال پنکیکش می گشت که دستش به چیز نا آشنایی خورد . آن رو برداشت و جلوی چشمان بسته اش گرفت . تماما توانش رو جمع کرد تا کمی چشمانش رو باز کند ولی با دیدن جعبه هشت ضلعی زیبایی که نماد معجزه آسا روی آن بود چشمانش تا آخر باز شد .
(اگه یادتون باشه آلیا این مورد رو همه جا جار زده بود برای همین لایلای این رو میدونه)
جعبه رو باز کرد و نورو از آن خارج شد و دور لایلا چرخید .
لایلا : واااای ! ببینم تو چی هستی؟
نورو که خیلی ناراحت بود به لایلا هیچی نگفت .
لایلا : ببینم نمی تونی صحبت کنی؟
نورو :  نه من کوامی پروانه هستم . تو بدون من نمی تونی به هاگماث تبدیل شی .
لایلا : چی ؟ تو معجزه گر ارباب شرارتی؟
نورو : بله . ملکه کوامی ها....
و جلوی دهنش رو گرفت . ولی نه اگه اینجوری می گفت اون به ملکه کوامی ها اعتماد می کرد .
پس ادامه داد : ملکه کوامی ها تو رو انتخاب کرد تا به من حکومت کنی .
و همه چیز رو درباره استفاده از معجزه گر گفت . همه چیز به جز قدرت مطلق رو .
و لایلا هم شروع کرد به آماده شدن برای کلاس .
لایلا: پس هروقت کسی احساسات منفی داشته باشه این نگین برق میزنه درسته ؟ و من میتونم تبدیل بشم و از اون استفاده کنم .
نورو : بله و من شما رو چی صدا کنم ؟
لایلا: اسم من لایلاست . خب باید بریم . زود باش قایم شو .
نورو در کُت لایلا پنهان شد و لایلا از خانه خارج شد .

-: فیلیک پسرم من آمادم . تو هم چمدونتو بزار تا بریم .
فیلیکس که از دنده چپ بلند شده بود با اخلاقی بدتر از سگ از پای میز صبحانه بلند شد .  او و مادرش می خواستند برای همیشه به پاریس بروند و آنجا سکونت کنند .
فیلیکس برای بار آخر نگاهی به اتاق خالی شده اش انداخت ولی در کمال ناباوری جعبه ای رو روی میز تحریرش دید که تا بحال ندیده بود .
آن رو برداشت و در جیبش نهاد .
چند ساعت بعد
-: بفرمایید آقا این هم از اتاق شما  .
خدمتکار اتاق تمیز شده رو تحویل داد و بیرون رفت . فیلیکس روی تخت داراز کشید ولی وقتی که خواست غلت بزند کعبه درون جیبش رو حس کرد . پس با عجله آن رو از جیبش در آورد .
کمی آن رو بررسی کرد و بعد بازش کرد .
دوسو دور فیلیکس چرخید و جلوی او متوقف شد .
فیلیکس که بسیار ترسیده و متعجب بود خواست خدمتکارش رو صدا بزند که دوسو جلویش رو گرفت : صبر کن . من هیچ خطری ندارم . من کوامی معجزه گر طاووس هستم و می تونم تو رو تبدیل به مایورا بکنم . ولی میشه قبلش بهم یه خورده خوراکی بدی ؟ گشنمه .
فیلیکس با تعجب پرسید : تو دوست ارباب شرارتی؟
دوزو : نه خیر کسی که از من استفاده میکنه میتونه دوست ارباب شرارت بشه . در ضمن کسی هم نباید بدونه من وجود دارم .
فیلیکس: ولی چجوری باید ازتو و این جواهر استفاده کنم؟
دوسو : واااای من عاشق بخشی هستم که قدرت طرف رو بهش یاد میدی . چشاش چهار تا میشه و با ذوق بهت نگاه میکنه .
و شروع کرد : ببین تو میتونی از طریق احساسات منفی یک نفر به عنوان طعمه استفاده کنی و هیولاهایی بسازی که از تو بی چونو چرا اطاعت می کنن . و....................



 

نمیدونم چرا ولی حتی از دوسال پیشم حس میکردم که معجزه گر طاووس دست فیلیکس میوفته و حسم به واقعیت پیوست 😃🤌🏻

لایک و کامنت یادت نرهههههههه

لاو یو اللللللل