پارت پنجم: یک گره و چندین نخ
یه بار دیگه جلوی آینه خودتو آنالیز کردی. دستی روی موهات کشیدی، کیفتو برداشتیو از خونه زدی بیرون. اولین بار بود که تو دنیای جدیدت به گشت و گذار رفته بودی. خب یه جورایی میشه گفت به شدت هیجان زده بودی. و در ضمن، این اولین دیدارت از پاریس به حساب میومد. شاید به پای دنیای واقعی نرسه اما با این حال بازم خیلیه. نگران گم شدنتم نبودی، خب، این روزا امکان نداره کسی با وجود موبایل و مپس¹ گم بشه.
تصمیم گرفتی اول از همه با برج ایفل شروع کنی، چرا که نه؟
برج فوق العاده محبوب و معروف ایفل!
پس نزدیک ترین مسیرو از داخل نقشه انتخاب و حرکت کردی. با دقت به تک تک آدمای پیاده رو نگاه کردی. با نگاه کردن به ظاهرشون تا حدودی به سلیقه و سبک زندگیشون پی میبردی. از اونجایی که خیلی ذوق داشتی این کار نه تنها برات خسته کننده نبود بلکه خیلیم جالب بود.حالا چشماتو به درختا و آسمون آبی دوختی. خورشید هر از گاهی از پشت ساختمونای پست و بلند شهر پاریس چهره خودشو نشون میداد. مغازه ها، مردم، مناظر، همشون به طرز شگفت انگیزی شگفت انگیز بودن! نفس عمیقی کشیدی تا این هوای ملایم و خنکو با تمام وجودت حس کنی. دوباره لبخند پت و پهنت رو حفظ کردیو به راهت ادامه دادی.
داشتی همونطور شاد و شنگول راهتو میرفتی که یهو سر جات میخکوب شدی. دوباره چند قدم عقب برگشتیو سرتو چرخوندی سمت نونوایی. باورت نمیشد.
《همونه واقعا همونه، نونوایی دوپن چنگ!》
اینو با صدای ذوق زدهت گفتی. به سمت در هجوم بردیو سریع بازش کردی. در ان واحد نگاه همه افراد داخل نونوایی به سمت تو چرخید. و البته که از بین اون افراد میتونستی نگاه سنگینیو که شک نداشتی برای مرینته، حس کنی. پدر و مادر مرینت با خوش رویی استقبال کردن، اما مرینت؟ راستش به زور سلامشو از زیر دندونای بهم قفل شدهش شنیدی. خیلی دلت میخواست بیشتر با این پدر مادر دوست داشتنی حرف بزنی اما در عین حال نمیتونستی نگاهای مرینتو نادیده بگیری، پس سریع خریدتو کردیو از مغازه زدی بیرون. نفستو از سر آسودگی بیرون دادی.
***
روی نیمکت خالی نشستیو با ذوق و شوق به برج ایفل پشم دوختی، در همین حین یکی از ماکارونارو از داخل پاکت برداشتی. نگاهی بهش انداختی، یه ماکارون صورتی کمرنگ که حتی با نگاه کردن بهش دهنت آب میوفتاد. گازی ازش زدیو چشماتو برای چند لحظه بستی تا حس بگیری. که صدای یکی مزاحم کارت شد.
《ببخشید خانم اشکالی نداره اینجا بشینم؟》
سرتو سمت صدا برگردونی، آقای رامیر² بود. سریع ماکارونو قورت دادی و جواب دادی:《آ.. بله، البته》
اونم لبخندی زد و نشست. و با کبوتراش مشغول شد.
***
بعد اون روز بازم با شخصیتای اصلی و فرعی ملاقات کردی، هرجا میرفتی حتما یکیشونو میدیدی، انگار تو گره ای بودی که همشونو به خودت وصل کرده بودی. یه گره و هزارتا نخ. کم کم داشتی به این نتیجه میرسیدی که حضورت توی میراکلس تصادفی نبوده و وجودت در اونجا اهمیتی داشته...
2567 کارکتر
Written by Charlotte
پنجشنبه 16 مارس
1. گوگل مپس، همتون میدونید دیگه..