دکتر زندگی

R.m R.m R.m · 1401/12/21 19:56 · خواندن 2 دقیقه

^_^


۹
مرینت 
چشمام رو باز کردم 
بعد از چند بار پلک زدن چشمام به نور عادت کرد 
به دروورم نگاه کردم  
روی تخت بیمارستان بودم
من اینجا چکار دارم ؟
خاستم بلند شم ولی تمام بدم خواب رفته بود و دوباره افتادم 
مامان سمتم امد و گفت : بلاخره به هوش امدی !
کم کم یادم امد که چه تفاقی افتاده 
توی اتاق بودیم خواستم حرف بزنم که نفسم بالا نیومد و بی هوش شدم 
مامان : نگران نباش اون پسره هم افتاده زندان
بهش نگاه کردم و گفتم : کی افتوده زندان ؟!
مامان : همون دکتره ازش شکایت کردیم 
من : چرا همچین کاری کردین ؟؟؟!!! اون مقصر نیست من خودم بی هوش شدم !!! زودتر بگید آزادش کنن !
مامان : باشه تو استراحت کن من میرم میگم 
مامان از اتاق رفت بیرون 
دوتا دستمو توی صورتم کوبیدم و گفتم : وایییی الان حتما ازم متنفر میشه چون بخاطر من افتاده زندان ! اخه این چه کاری بود کردین !

 

ادرین 
من : میتونم با پدرم تماس بگیرم ؟
_ زود تمومش کن 
من : باشه 
تلفن رو از روی میز بردلشتم و شماره پدرمو گفتم 
چنتا بوق زد اما جواب نداد دوباره زنگ زدم اما بازم جواب نداد
_ جواب نمیده پسر جون بزار زمین 
اینو ببرید بازداشت کنید 
منو سمت اتاق های میله ای بردن 
اخه چطور باید توی اینا دوام بیارم ؟
درو باز کردن قبل از اینکه برم داخل یک نفر گفت : وایسا نرو داخل 
_ چی شده ؟
_ یک نفر امد اینجا و گفت بی گناهه ازادش کنید 
_ باشه پس برو 
من : ممنون 
وسایلم رو برداشتم و از اونجا رفتم بیرون 
نفس عمیقی کشیدم و گفتم : اخیش باید قدر ازادیم رو بدونم 
بهتره برم از مرینت تشکر کنم و حالشو بپرسم 
تاکسی گرفتم و رفتم بیمارستان 
در زدم و رفتم تو 
روی تخت دراز کشیده بود و مادرش کنارش نشسته بود 
لب پایینش رو گاز گرفت و گفت : ازاد شدی ؟
من : اهوم
مرینت : مامانم اشتباه متوجه شده بود و ازت شکایت کرده بود 
مادرش چشم قرهای رفت و گفت : ببخشید 
من : مهم نیست امدم ببینم حالت چطوره 
مرینت : اره خوبم نمیدونم چرا یهو بی هوش شدم 
من : متأسفانه این اصلا نشانه خوبی نیست 
مرینت : یعنی بازم مریض شدم ؟
من : امیدوارم اشتباه فکر کرده باشم ولی این از اونم بدتره هر وقت جواب ازوایش ها رو دیدم بهت جواب قطعی میدم