
Fake love

P33
#Fake_love33
ادرین
من : برای امتحان...... اسمت چیه ؟
رانیا : رانیا
_ درسته
من : درست کار میکنه ! خب .. چند سالته ؟
رانیا : ۲۳
من : هم سن منی ولی بهت نمیاد
_ دروغه
من : یعنی بزرگ تری ؟
رانیا : اره
_ دروغه
من : پس چند سالته ؟
رانیا : ۲۰
_ دروغه
من : کوچیک تر این ؟ اممم... صبر کن ببینم تو ۱۸ سالت شده دیگه ؟!
رانیا : اره امسال ۱۹ سالم میشه
_ درسته
چشمام چهارتا شد
دستگاه رو در اورد و گفت : بسه دیگه امتحان کردی
من : چرا الکی گفتی که ۲۳ ساله ؟
رانیا : چون دیگه نمیخاستم به انوان یه بچه ازم کار بکشن ! بعد از اینکه مامانم منو بیرون کرد هر بار یکیشون رئیس من میشد
من : چرا مامانت بیرونت کرد ؟
رانیا : چون شوهرش و دخترش نمیخاستم من اونجا بمونم منو یه یکی داد اونم با بقیه بچها منو میفرستاد گدایی
من فقط ۹ سالم بود نمیتونستم تنهایی کاری انجام بدم هر بار که فرار میکردم بازم منو پیدا میکرد و برای تنبیه تا چند روز بهم غذا نمیداد وقتی ۱۷ سالم شد از ایران فرار کردم و امدم اینجا با یه گروه خلافکار آشنا شدم بهم گفتن اگه واسشون کار کنم هم بهم جای خواب میدن و هم حقوق
چند سال اونجا موندم بعدش با رئیس اونجا دعوام شد و اخراجم کرد بعدشم که امدم توی شرکت تو
من : گذشته تلخی داشتی ! خیلی ناراحت شدم
رانیا : ناراحت نباش مهم نیست هر کدومشون بهم یه درس دادن
املی
وارد اتاقی که فلیکس توش میموند شدم
کل اتاق رو گشتم و همه جا به هم ریخت بلاخره یه شونه پیدا کردم که موهاش توش مونده بود
گذاشتمشون داخل دستمال
حالا نوبت اریکه
از اتاق خارج شدم
کیفمو برداشتم و از خونه زدم بیرون
سوار ماشین شدم و رفتم سمت خونه مرینت
در زدم خود مرینت امد درو باز کرد
مرینت : چی میخوای
من : امدم نومو ببینم
مرینت : برو پسرتو ببین نوه میخوای چکار
من : من بجز ادرین پسری ندارم که مرد الانم بجز نوم کسی رو ندارم
از بغل دستش رفتم تو خونه
من : کجاس ؟
مرینت : بالا توی اتاقش
رفتم طبقه بالا و وارد اتاقش شدم توی تختش خوابیده بود
گونش رو بوسیدم قیچی رو برداشتم یکم از موهاش رو برید و داخل دستمال گذاشتم
در اتاق باز شد سری گذاشتمش توی جیبم
مرینت امد تو و گفت : تموم شد ؟!
من :اره تموم شد
مرینت : همونطور که مادری بلد نبودی مادر بزرگی هم بلد نیستی
من : من از تو نمیخوام کاری رو یادم بدی
از اتاق خارج شدم و با مادر مرینت رو به رو شدم
حوصله کل کل با اونم نداشتم نگاهمو ازش گرفتم و از بغلش رد شدم و رفتم بیرون