دکتر زندگی

R.m R.m R.m · 1401/12/20 14:57 · خواندن 2 دقیقه

نمیدونم چه خبره همه رمان های من گمو گور میشن اینو دیگه پیدا نکردم دوباره نوشتم 

دکتر زندگی 
۸
ادرین
یک دستمو زیر سرش و دست دیگمو زیر زانوش انداختم و بلندش کردم و سری بردمش پایین 
مامان باباش بهم نگاه کردن و داد زدن : چه اتفاقی برای مرینت افتاده !
من : زود باشید باید بریم بیمارستان ! 
ماشینم جلوی در پاک بود 
مرینتو توی ماشین گذاشتم و سری بردیمش بیمارستان 
تخت اوردن و بردنش داخل 
من : یک ربعه که بیهوش شده چشماش عکس العملی نشون نمیده 
_ شما دکترید ؟
من : بله 
_ بیماری خواسی دارن ؟ چرا بیهوش شدن ؟
من : وقتی به جنس مخالفش نزدیک میشه حالش بد میشه 
_ باشه بقیش رو بسپارید به ما 
بردنش داخل اتاق 
روی صندلی نشستم و منتظر موندم 
چنتا پلیس امدن و گفتن : شما از خدمات بیمارستان خاستید پلیس خبر کنن ؟
من : نه 
مادر مرینت : بله 
بهش نگاه کردم و گفتم : چرا پلیس ؟
_ این با دخترم توی اتاق تنها بوده این یه بلایی سرش اورده 
من : اما شما منو دعوت کردید بعدش من دکتر دختر شمام 
_ اگر میدونستیم چه جور ادمی هستی که تورو دعوت نمیکردیم لطفا اینو ببرید بازداشت کنید 
من : اما ....
_ لطفا با ما بیاید اداره پلیس
من : اما من کاری نکردم
_ اونجا معلوم میشه 
بدون دلیل منو بردن 
جلوی یکیشون نشستم و ازم پرسید : میشه تعریف کنید چه اتفاقی افتاد ؟
من : ازم خواست برم تو اتاقش و میخواست درباره یه موضوعی باهم حرف بزنه قبل از اینکه بخاد شروع کنه نفس بند امد و بیهوش شد من حتی سعی کردم کمکش کنم و سری بردمش بیمارستان 
_ بجز شما کسی اونجا نبوده ؟
من : خیر 
_ پس تا زمانی که بهوش بیان و حرفای شما رو تایید کنن شما باید تو بازداشتگاه بمونید 
من : اما من کاری نکردم 
_ اگر حق با شما باشه ازاد میشید
منو بردن توی یک اتاق و درو بستن 
من تاحالا اینجور جایی نموندم چطور میخوام اینجا دوام بیارم 
امیدوارم زودتر مرینت به هوش بیاد و حقیقتو بگه