
مکث. P1

سلام و ی خسته نباشید خدمت شما دوستان عزیز...
راستش از پیاده روی اومدم..
داشتم طبق عادتم گوشیمو میگشتم که بلاگیکس رو یافتم..
حتی نمیدونم چندتا رمان نوشتم و در کل یه معذرت خواهی جمعی میکنم..
بخاطر درسا زیاد نتونستم نویسنده ی توپی شم...
بریم ادامه
Marinette
موهای فر شده ام رو پشت گوشم زدم و روی صندلیم نشستم.. فرمانده وارد شد و شروع کرد : یه پرونده ی سنگین داریم... یه قاتل زنجیره ای.. اسمی نداره اما انگار که چینیه.. چون توی دهن هر کدوم از مقتول ها یه اسم چینی نوشته
10000) 第一个目录(کاتالوگ اول)
20000)黑色的日子( روزگار سیاه)
30000)我在工作中没有怜悯。(رحم در کارم ندارم)
و کلی کلمه ی دیگه.. دوست ندارم یروزی تو دهن یکی از شماها هم اینو پیدا کنم... ولی باید یکیتون دست به کار شه..
همه از انزجا توی خودشون بودن که به تصیمیم چند دقیقه ایم فکر کردم.. من از این ادم نمیترسم... بلند شدم و گفتم : من میتونم!
نگاه تعجب بار همه رو روی خودم حس کردم.. اخه همش ساکت و صامت یجا میشینم و پرونده ای رو منتخب خودم نمیگیرم.. فرمانده اخمی کرد و گفت : خونت پای...
_ من پای کارم هستم.. منصرف هم نمیشم..
فرمانده گفت: 6 تا از همکارامونو سر همین یک فرد از دست دادیم اونوقت تو چطوری میخوای زنده بیرون بیای؟
_ من میتونم
و با گفتن (خطم جلسه) کنفرانس رو تموم کرد.... رفتم تو خونه.....
ساعت 6 PM
لباسمو عوض کردم و روبه لوکایی که همش سرزنشم میکرد گفتم : زرزراتو تموم کنننن لوکا...
لباسامو پوشیدم و کت چرمم هم روی شونه ام انداختم.. با لبخند خارج شدم.. سر صحنه ی جرم بودم.. این یارو رو نصف کرده.. نصفش توی باغ بود و نصفش تو خونه..
پزشک قانونی زمان دقیق مرگ رو 37 ساعت پیش تخمین زده.. چشمام رو بستم... هووف.. اما یه مشکلی هست.. این یکی چشماش سبزه اما اون عسلی.. ناخواسته داد زدم : یه جسد دیگه هم داریم..
بارون گرفت نم نم... گفتم : هی بازکوعِست... یه چتر بده.. بارون گرفت
بازکوعِست بهم نگاهی ترسیده کرد و گفت: بارون نیست...
دستمو روی صورتم گذاشتم و لکه رو پاک کردم.. خون بود.. نگاهی به بالای سرم کردم و دیدم نصف جسد اول با نصف جسد دوم باهم دار زده شده ان.... نفس نسبتا عمیقی کشیدم و لبامو بهم فشار دادم.. چقدر این مکث عمیقیه.. جسد ها رو به پزشک قانونی فرستادن..
فردا
یه جسد دیگه... توی یه عمارت.. دست به کمر طبقات بالا رو رصد میکردم... سایه ی سیاهی از طبقه ی دوم گذشت و وارد اتاق شد.. لوکا : م.. م... م... مرینت؟ او... اون.... اونجارو.....
یه دیوار با نوشته ی M و قطره اب... نه...به سمت طبقه دوم دوییدم.. رفتم بالا و وارد اتاق شدم.. تم قهوهای کلاسیک و دارکی داشت.. ناخواسته نفس گرفتم که بوی مشروب با چاشنی سیگار زیر بینیم زد.. خودش بود... اون قاتله... وارد اتاق شدم و جای جای اتاقو رصد کردم.. یه تخت دونفره...میز...کمد...اینه و پنجره ی بسته... همشو زیر نظرش رصد کردم.. سمت میز رفتم و به عکس پس زمینه ی دیوار پشتم خیره شدم.. عکس من وقتی 4 ساله بودم بود.. چند تا عکس از چند سالگی من هم بود.. یکی از عکسا رو برداشتم... عکس مربوط میشد به منو خانواده ام... ناخوداگاه گفتم : منو میشناسی؟ چه جالب... من تورو نمیشناسم...
عکسو روی میز گذاشتم که پشت خودم دیدمش.. دستاشو دوطرف میز گذاشت و کنار گوشم براق شد: من تورو از خودت بهتر میشناسم مرینت!..
نفسم قطع شد.. نیاز به کپسولم داشتم... توی جیبام رو گشتم... همون موقع در کشوی کنارم رو باز کرد و یه کپسول دراورد و روی لبم گذاشت و فشردش.. با احساس باز شدن مجرای تنفسیم برگشتم و به حالت علامت سوال نگاهش کردم.. گفت : دیدی؟
همون موقع آزادم گذاشت و برگشت و گفت : مجبورم...
تا به خودم بیام یه دستمال روی دهنم و بینیم گذاشت و چشمام سیاهی رفت
.
.
از رمان مافیا ی سیاح پوش الهام گرفتم.. امیدوارم خوب بوده باشه