(E) Kwami Queen PART15
ملکه کوامی : PART15
اوک های چیطورین؟
سخنی ندارم برو ادامه 🚶♀️
داستان داره به جا های جذابش میرسه از دستش نده
سومات سان : لطفا از این طرف بیایید ابر قهرمانان و ملکه من .
کت غرزد : ملکه من
ملکه : پیشی یادت رفت چه قولی داده بودی؟
سومات سان : بفرمایید یه چیزی بخورید که می دونم سفر درازی داشتید .
بعد از خوردن ناهار همه به سمت اتاقی رفتن که به نظر قدیمی تر از بقیه اتاق ها میومد .
سومات سان : این اتاق مال پدر پدر پدر پدر پدر بزرگم بوده (جد جد ام جد 😐💔) .اسمش کانجی بوده. ما هر ده سال یک بار مرتبش می کنیم ولی باز هم کهنه به نظر میاد (زحمت ندی ی وقت ... انتظارم داره بدرخشه😐) . پدر بزرگم (همون پدر پدر پدر پدر پدر بزرگش ) مرد مرموزی بوده . طبق گفته های پدرم اون هر روز صبح از خونه بیرون می زده و نصفه شب برمی گشته . همه می گفتن که اون یه جادو گره .این هم اتاقش . (و ابر قهرمانان رو به داخل هدایت کرد)
سومات خودش کنار در ایستاد و داخل نیومد .
کت نویر : چرا شما نمیاید؟
سومات سان با نگرانی گفت: فقط کسانی که جادو دارن می تونن وارد بشن . یکی از خدمتکار هام به خاطر ورود به اینجا بیماری روانی گرفته .
ملکه اتاق رو با نگاه بررسی کرد . وقتی چیزی ندید به جادو متوصل شد . چشماش رو بست و از ابر قهرمانان خواست تا عقب بایستند و وردی رو خوند که باعث می شد جادو نمایان بشه . ناگهان اتاق تکان های شدیدی خورد و پوسته های گچی پایین ریخت . ملکه ورد رو تموم کرد و برای پایان کار دستان معلقش رو به پایین پرت کرد . که این کار باعث شد دیوار ها فرو ریخته و قیافه واقعیه اتاق که دیوار های نقاشی شده بود بالا بیاد . یک دیوار با بقیه متفاوت بود . جای یک جفت دست تو خالی روی آن خود نمایی می کرد .
ملکه دستانش رو روی محل مورد نظر گذاشت و از جلوی چشم دو ابرقهرمان ناپدید شد . زوج ابر قهرمان بسیار متعجب به سمت دیوار رفتند و کار ملکه رو تکرار کردند که باعث شد به محض باز کردن چشماشون خودشون رو در مکانی کوهستانی ببینن .
گربه سیاه که با سر فرود اومده بود(مثل همیشه) بسیار عصبی شد .
کت دید که ملکه به دور دست ها خیره شده: به چی نگاه می کنی؟
سرش رو برگردوند اون طرف . خواست غر بزنه که با دیدن معبد بزرگ معجزه آسا دهنش از تعجب باز موند .
همه با خوشحالی به یکدیگر نگاه کردند . آنها بخش اول ماموریتشون رو با موفقیت پشت سر گذاشته بودن . به راه افتادن ولی چند دقیقه بیشتر نرفته بودند که دره عمیقی رو مقابل خود دیدند . ملکه که خود جادوی پرواز داشت و به سرعت رد شد و گفت : دختر کفشدوزکی چرا معطلی؟ تو قدرت پرواز داری . زود باش . فقط کافیه باورش کنی .
کفشدوزک نگران بود که موفق نشود ولی وقی کت نویر دستانش رو فشرد و به او روحیه داد . گونه اش رو بوسید و آماده شد . کت نویر در دل با خود می گفت: تو کی انقدر جذب من شدی؟ (یاع یاع) و دستش رو روی گونه اش نهاد و جای بوسه رو لمس کرد .
کت با استفاده از میله اش از دره پرید البته همه مراقب او بودند که اتفاقی برایش نیفتد .
همه به سمت معبد حرکت کردند . دروازه بزرگی رو روبه روی خود دیدند .
کت : حالا چی؟
کفشدوزک سر تکان داد و اظهار بی اطلاعی کرد .
ملکه چانه اش رو مالید . دستش رو به دروازه کشید: شاید مثل همون دیواره توی شهر چین باشه . اما همین که دستش به دیوار خورد به عقب پرت شد . کت به سمت ملکه رفت تا تا او رو بلند کند و کفشدوزک با گیجی نگاه می کرد .
ملکه که بسیار از این اتفاق خشمگین شده بود دستش رو پس زد و خود رو معلق کرد . گلوله ای قدرتمند از جادویش رو به طرف دروازه نشانه گرفت ولی در لحظه آخر پشیمان شد . شاید بشه باز هم از بالای در رد بشیم.
وقتی هر سه موافقت کردند آماده پرواز شدند .
ملکه : صبر کنید . اگه بالاش هم همین جادو رو داشته باشه چی؟
ملکه همان طور که به عقب می رفت گفت : اگه این در جادویی باشه همیشه یه راه برای دور زدنش وجود داره ولی کجا؟
هم,ن موقع چشمش به کناره های دروازه افتاد و برای امتحان کردنش جادویش رو پرتاب کرد . ولی با چیزی بر خورد نکرد .
همه با خوشحالی به ملکه نگاه کردند .
هردو ملکه رو بغل کردند: ملکه داری غم نداری . با جادو مشکل نداری . (با ریتم خوانده شود 😐)
و به طرف معبد حرکت کردند . یکی از کاهنان بیرون آمد ولی متوجه آنها نبود . ولی وقتی که نزدیک تر رفت و آنها رو دید چنان جیخ زد که انگار جن دیده (وجی: ایش با این ادبیاتت من : دلتم بخاد)
نگهبانان معبد بیرون آمده و همراهش پنج نفر با نقاب که بنظر میرسید محافظ باشن به سمتشون حمله ور شدن .
ولی ملکه همه رو متوقف کرد . : گوش کنید ! من و ابر قهرمانان معجزه آسا برای دیدن کاهن اعظم به اینجا اومدیم .ما دشمن نیستیم . معجزه آسا داریم .
عااا حال ندارم ازتون کامنت و لایک بکشم پس یکم *آدم* باشید و نظر بدید 😐💔
اسی لاوز یو ال :)