مافیای سیاه پوش(part 3)

ۮختࢪ اؽࢪاڼ ۮختࢪ اؽࢪاڼ ۮختࢪ اؽࢪاڼ · 1401/12/11 20:17 · خواندن 3 دقیقه

درود فراوان:)

قرار بود پارت بعد رو همون روزی که پارت دو رو گذاشتم بنویسم ولی وقتی از مدرسه برگشتم کلا چند روز بخاطر مرگ پیروز ذهنم خیلی داغون شده بود(پیروز برای من یکی خیلی مهم بود)

خلاصه که بابت تاخیر معذرت!:)

و اینکه نظراتتون و راجب رمان بگید هر نقدی چیزی دارید بگید که اشکالش و برطرف‌ کنم یا کلا ننویسم رمانو! 

راستی ورود نفس گیر آدرین و داریم 😔☕️

 

توجه:

به تصویر درون آینه نگاه کرد و پوزخندی زد..

   اون یه هیولا بود؟..

   حتی فراتر از یه هیولا..

   اون خدای خون و مرگ بود!

 

 

 

سوم شخص:

به صندلی سلطنتی تکیه داد و مقتدر به مرد حقیر و رنگ پریده  رو به روش خیره شد،خش‌دار و خشن غرید:

!!!!!go out+

(بیرون!!!!!)

مرد به لکنت افتاد و با لرزش گفت:

....'But sir I-

(اما قربان م...)

چشمان زمردیش تیره شد و بی توجه به حرف مرد تهدیدوار وسط حرفش پرید

  If you are in the room for another two seconds

 I will break all your bones 

(اگه تا دو ثانیه دیگه داخل اتاق باشی تمام استخون هاتو میشکنم!)

وحشت درون صورت مرد به وضوح مشخص بود و  فکر میکرد ممکنه این مرد واقعا این بلا رو سرش بیاره؟!

نگاهی به ساعت درون دستش کرد.بیش از پنج ثانیه گذشته بود و مرد با جسارت تمام نشسته بود و لرزش تنش به وضوح مشخص بود!

پوزخندی زد ترسناک و وحشتناک به مرد  خیره شد:

....You have amazing courage+

!! and I love destroying stupid courage

(تو شجاعت شگفت انگیزی داری و من عاشق نابود کردن شجاعت های احمقانه ام!!)

لرزش مرد بیشتر شد دیگه شکی نداشت که فرد رو به روش یه شیطانه و قابلیت انجام هر جنایتی رو داره 

بلند شد و سمت در دویید

گوشه‌ی لب شیطان کج شد و با قدم های خونسرد و ارومی سمت مرد رفت و با گرفت یقه اش به زمین پرتش کرد  با خونسردی ذاتی و ترسناکش به مرد نگاه کرد کت مشکی رنگش رو در آورد و رو زمین پرت کرد:

 You missed the opportunity! Enjoy the last+

!!moments of your life

(فرصتت رو از دست دادی!از آخرین لحظات زندگیت لذت ببر!)

سمت مرد قدم برداشت و صدای کفش هاش تو اتاق تجملاتی پخش شد!

ترس تو نگاهش،لرزیدن چشماش،التماس هاش و زجه های پر عذاب مرد بهش لذت میداد!

●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●

آدرین:

دستای خونیمو پاک کردم و دستمال رو مرد بی ارزشی که تمام استخون هاش شکسته بود و جای خالی قلبش تو بدنش حسابی خودنمایی میکرد پرت کردم.

پامو رو قلبش گذاشتم و از اتاق بیرون رفتم.

《به تصویر درون آینه نگاه کرد و پوزخندی زد..

  آیا اون یه هیولا بود؟

  بی شک!

  حتی فراتر از هیولا!

 اون خدای خون و مرگ بود!》