Lost {P4}
پارت چهارم: چی؟ چرا؟ چطور؟
آنچه گذشت:
صبر کن صبر کن، متاسفم ولی.. این حس خوب قرار نیست اونقدرام ادامه پیدا کنه. لرزش های آرومی باعث توقف حرکتت شدن، در واقع توقف اکثر افراد. هر لحظه کمی بیشتر و بلندتر میشد، انگار داره نزدیک میشه. بلندتر، بلندتر، بلندتر، و رسید...شاید لم دادن و تماشا کردن یه تبهکار از پشت تلوزیون، گوشی یا هر چیز دیگهای تو این مایه ها خیلی جذاب و هیجان انگیز باشه، اما وقتی درست پشت سرته و هر لحظه ممکنه اتفاقی که حتی فکرشم نمیکنی بیوفته چی؟
***
از طرفی میخواستی جیغ بزنیو بی وقفه بدویی تا خودتو نجات بدی، و از طرفی دلت میخواست برگردی و تبهکار غول پیکری که پشتته رو ببینی. اما هیچکدوم اینا ممکن نبودن، توی شک بودی و خشکت زده بود. انگار از نوک انگشتای پات تا تک تک موهای سرت منجمد شده بود. مثل این بود که دیگه کنترلی روی جسمت نداری. اما اینا از نیروی اون تبهکار نبودن، از ترس بود...
نترس زیاد طولی نکشید که قهرمانای داستان سر و کلشون پیدا شد! با شنیدن صداشون زنجیرای شک رو میشکونی و سریع سرتو برمیگردونی، لیدی باگ و کت نوار درست جلوی یه تبهکار غول پیکر. به نظر میومد اون تبهکار یه دختر نوجوون تقریبا هم سن و سال خودتون باشه.
موهای کوتاه بنفش که روی قسمتی از چهرهشم ریخته بود. چشماش و لباساشم توی همین طیف رنگ بودن، حتی پوستش. دستشو بالا میاره، بلافاصله گلوله سفید و معلقی تو دستش ظاهر میشه، به قدری نورانی بود که مجبور شدی چشماتو بپوشونی، نمیتونی ادامه اتفاقو ببینی ولی خب حدس زدنش سخت نیست، حتماً اول دستشو عقب میبره، بعد گلوله رو یه جا پرت میکنه و بوم! به خاطر شدت پرتاب به عقب پرت میشی و صدای آشناییو از جلوت میشنوی که میگه:《فرار کن!》
کت نوار! چشماتو سریع باز میکنی که متوجه میشی با چرخش چوب دستیش مانع برخورد اون توپ نورانی به تو شده، فرشته نجات گربهای!
بلافاصله به خودت میای، از جات میپری و فقط میدویی، انگار اون لحظه اختیار بدنتو از دست داده بودی، دفاع غریزی؟ آره یه همچین چیزی! بدون اینکه بفهمی داخل یه کوچه پناه میگیری. مثل اینکه حرکتای نا خودآگاهت تموم شدن. سرتو از داخل کوچه بیرون میاری و به فایت بین ویلن و شخصیتای اصلی داستان نگاه میکنی، حالا که تا حدودی در امانی میشه گفت، هیجان انگیزه!
به کمک سلاحاشون حملاتو دفع میکردن اینطرفو اون طرف میپریدن، چقدر دلت میخواست اون لحظه جای یکیشون باشی و فرصت یه مبارزه نسیبت بشه.
یهو به سرت زد که گوشیتو برداری و از این صحنه فیلم بگیری. با دستت بدنتو رصد کردی و دنبال کیفت گشتی، دوباره سرتو از پشت دیوار بیرون آوردیو با دیدن کیفت وسط میدون مبارزه دستتو محکم زدی به پیشونیت. با خودت گفتی شاید بد نباشه اگه یکم مثل آلیا ریسک کنی. نفستو یه لحظه تو سینه حبس کردی و سریع دادی بیرون، دقیق کیفو نگاه کردیو یهو بی وقفه دوییدی. کیفو برداشتی اما به خاطر سرعت زیادت چپ کردی!
ویلن دستشو دراز کرد تا تورو برداره، از اونجایی که گلوله ای به سمتت پرتاب نکرد پس مشخصه باهات کار داره، اما با این حال فرقی نمیکنه چون هردو حالت به یه اندازه افتضاحن.
لیدی باگ یویوش رو دور دست اون میپیچه و به عقب میکشه تا فرصت فرار پیدا کنی.
داد میزنه:《 مگه نگفتیم فرار کن؟!》
مشخصه یکم عصبیه، هم به خاطر اینکه تو همچین موقعیت حساسی براشون دست و پا گیر شدی و هم اینکه... خب در هر صورت تو لایلا ای، دشمن مرینت! البته شاید بشه گفت فعلا دشمنش به حساب میای. این بار فقط یه گوشه پناه میگیریو فایتو تماشا میکنی، نمیدونی چرا ولی انگار دیگه دلت نمیخواست فیلم بگیری، اون لحظه فقط میخواستی نگاه کنی.
***
خودتو روی تخت انداختی و چند لحظه چشماتو بستی. هنوزم نمیتونستی این اتفاقاتو هضم کنی. اینکه به طرز باور نکردنی ای به میراکلس تناسخ پیدا کردی، اونم توی بدن کی؟ لایلا. هزاران هزار سوال با جوابای نا معلوم تو ذهنت بودت. کی هستی؟ خانوادت چی؟ اونا کی هستن؟ چرا اومدی اینجا؟ اصلاً چرا لایلا؟ الان اون کجاست؟ یعنی حالا که تو اومدی اینجا اون رفته جای تو؟ چجوری قراره با مرینت کنار بیای؟
و این چرخه بی پایان سوالات میتونست تا بی نهایت ادامه پیدا کنه، اما احساس خستگی و خواب آلودگی که بعد اون همه ماجرا داشتی اجازه اینو نداد. سرتو روی بالش گذاشتی، نرمی و خنکیش روحتو نوازش و خواب آلودگیتو بیشتر کرد.
تصمیم گرفتی تا زمان وقوع اتفاقات بعدی به مغز اورثینکرت¹ استراحت بدی.
3743 کارکتر
Written by charlotte
چهارشنبه، 2 مارس
1. Overthinker
هاااای
بعد سه مااه پارت دادم
خودمم وقتی دیدم سه ماهه پارت ندادم تعجب کردم..😂
خب، از این به بعد برای هر پارت اسم میذارم، برای پارتای قبلم گذاشتم
یه پارت دیگه ام نوشتم که کوتاه تره، فردا میدمش
و اگه زیاد کاری نداشتمو حس و حالش بود امروز یه پست دیگه ام میذارممم
حمایت فراموش نشهه
بوص بوص بایح😍💔