نخ سرنوشت P1
سلام :)
این رمان بر اساس رمان دزیره که یکی از ده رمان لرتر جهانه نوشته شده :>
که تازگیا ورژن ویکوکش که مربوط به بی تی اسه معروف شده ...
منم گفتم میراکلسیشو براتون بنویسم :]
قول میدم اگه دو خط بخوتی عاشقش بشی !
••
شروع رمان | پارت اول
یک زن می تواند آنچه را که می خواهد از یک مرد بگیرد به شرط آنکه دارای
صورت زیبا و اندام قشنگی داشته باشد .
به همین دلیل تصمیم گرفته ام چهار دستمال درسینه ی خود جای دهم . آن وقت دارای اندام قشنگیخواهم بود .
در حقیقت من دختر بالغی هستم
ولی کسی از این موضو ع مطلع نیست به علاوه اندام و شکل ظاهری من بالغ بودن مرا نشان
نمی دهد .
نوامبر گذشته چهارده ساله بودم .
پدرم یک دفتر خاطرات روزانه ی زیبایی با
مناسبت روز تولدم به من هدیه کرد ؛
درکنار این دفتر قفل کوچکی وجود دارد که می توانم آنرا ببندم .
حتی خواهر من ژولی نخواهد فهمید که من دراین دفترخاطراتم چه نوشته ام .
این
دفتر خاطرات آخرین هدیه ای بود که پدرم به من داد.
پدرم تاجر مصنوعات ابریشمی
درمارسی بوده است ونام اوهم تام دوپن بود.
درماه قبل دراثر امراض ریوی فوت کرد.
وقتی که این دفترخاطرات را باحیرت دربین هدایای دیگردرروی میز دیدم ازپدرم سوال
کردم:
-چه دراین دفتر باید بنویسم
پدرم خندید وپیشانی مرا بوسید آنگاه با حالتی متاثر به من نگاه کردوجواب داد:
امشب تاریخچه و داستان آینده ی خود را شروع میکنم .
زیرا آنقدر تهییج شده ام که نمیتوانم داستان همشهری اوژنی مرینت دوپن چنگ بخوابم .
آهسته از تختخواب بیرون خزیدم .
فقط امیدوارم ژولی خواهرم که در آنجا خوابیده در
اثرلرزش نور شمع از خواب بیدارنشود برای آنکه مرافعه ی وحشتناکی به پا خواهد شد.
علت تهییج من این است که فردا با زن برادرم سوزان به دیدن آقای آلبیت خواهم رفت تا
درمورد اسختلص اتیین با او صحبت کنم .اتیین برادر من وزندگی اودرخطر است.
دوروزقبل پلیس ناگهان اوراتوقیف کرد.
چنین حوادثی در این روزهازیاد رخ میدهد .
فقط پنج
سال از انقلب کبیر گذشته ومردم میگویند که هنوز انقلاب به پایان نرسیده است .
به هرجهت
هرروز تعداد زیادی درمیدان شهرداری به وسیله ی گیوتین اعدام میشوند .این روزهابستگی
داشتن با آیستوکرات ها خطرناک است .خوشبختانه ما باچنین اشخاصی نسبتی نداریم .
پدرم
راه ورسم وکسب وکار خودراپیش گرفت ومغازه ی کوچک و ناچیزپدربزرگم را به صورت
یکی از بزرگترین شرکت های ابریشم مارسی درآورد.
پدرم درباره ی انقلاب بسیار خوشحال
بود.
قبل از انقلاب اوبه سمت بازرگان دربار منصوب شدومقداری پارچه ی ابریشمی آبی
ومخمل برای ملکه فرستاد.
اتیین میگوید هنوز پول این پارچه هارا دریافت نکرده است .پدرم
وقتی که اعلمیه ی حقوق بشر را برای ماقرائت میکرداز شوق و خوشحالی اشک میریخت.
اتیین شغل و کسب پدرم را بعد از مرگ او اداره میکند.
وقتی که اتیین توقیف شدماری آشپز
ما که سابقا دایه ی من بود آهسته به من گفت:
-اوژنی شنیده ام آقای آلبیت به مارسی می آید.
زن برادرتوبایدبه ملاقات اوبرود وهمشهری اتیین را اززندان رها سازد.
ماری همیشه میداند که درشهرچه خبر است .
درموقع شام همه ی ما بسیارمتاثر و اندوهناک بودیم .
جای دونفردرسرمیز خالی بود:
صندلی
پدرم که درکنار مادرم قرارگرفته وصندلی اتیین که درکنار سوزان است خالی بود
مادرم
اجازه نمیدهد کسی از صندلی پدرم استفاده کند درحالی که به آلبیت فکرمی کردم نان را بین
انگشتان خود گلوله می کردم .
این حرکت من باعث ناراحتی ژولی شده بود ژولی فقط چهار
سال ازمن بزرگتر است اما همیشه می خواهد نسبت به من مادری و بزرگتری نماید .
این
رفتار اومرا دیوانه میکند .
ژولی گفت :
-اوژنی این عمل تو پسندیده نیست .
نان را روی میز گذاشته و گفتم :
آلبیت به مارسی آمده است.
کسی متوجه نشد معموال وقتی که من صحبت میکنم کسی به من توجه نمیکند
تکرارکردم :
-آلبیت اینجاست به مارسی آمده است .
مادرم گفت :
اوژنی آلبیت کیست
••
پایان پارت اول
خب این پایین چند تا معنی و توضیح بهتون میدم :]
اول از همههه اوژنی چیست ؟
بزن اینجا
خب این کلمه رو از بچگی بهش میگفتن و تلفظشم گوش کنید ...
بزن رو آریستوکرات تا معنیشو بفهمی !
بزن روی مرافعه تا معنیشو بدونی !
خب هر سوالی داشتید بپرسید :]
برای پارت بعد حمایت کنیدا