(E) Kwami Queen PART7

سآی‌نآ» سآی‌نآ» سآی‌نآ» · 1401/12/07 15:25 · خواندن 5 دقیقه

ملکه کوامی : PART7

هایییییییییییی ... بپر ادامه :)

تقریبا نصفه شب شده بود . یکم استرس داشتم . یعنی کی بود که می خواست من رو ببینه ؟ یعنی می تونه جواب سوالات منو بده ؟ چرا دختر کفشدوزکی و گربه سیاه باید با من بیان ؟
 

پپیون که متوجه استرسم شده بود گفت : شارل آروم باش و زود بخواب . اون مرد می تونه جواب سوالات تو رو بده ولی باید خوب استراحت کنی .
 

با اینکه خوابم نمی اومد ، ولی خودمو آروم کردم و کم کم به خواب رفتم .
 

صبح خیلی زود تر از همیشه بیدار شدم . باید خبرشون می کردم . تبدیل شدم وبه سمت خونه مرینت رفتم . آروم از پنجره وارد شدم و کوامیش رو صدا زدم .
 

من : کوامی لیدی باگ ! کوامی لیدی باگ !
 

تیکی با ترس به سمتم اومد و گفت : من اینجام ! شما چرا اومدید اینجا !خیلی خطر ناکه !!!!!
 

من : راستش کوامیم بهم گفت که باید با مرینت و گربه سیاه به یه جایی بریم و یکی رو ببینیم . گفت اسمش ..........اسمش ...آهان اسمش استاد چنگ بود .
 

تا این حرف رو زدم مثل برق زده ها یه نگاهی بهم انداخت وگفت : باشه باشه . به پلگ هم می گم که بدونه .در ضمن منم تیکی هستم . یادتون بمونه .
 

منم سریع برگشتم خونه . توی اتاقم به حالت عادی برگشتم و با نگلاه (مثلا) خوابالود از اتاق خارج شدم .
 

گفتم : سلام !

لقمم رو به همراه کیفم از خدمتکار گرفتم و خارج شدم . با دو به سمت ماشین می رفتم که پپیون گفت : شارل آروم باش ! استرس چیزی رو درست نمی کنه . الان میگم چون توی مدرسه نمی تونم باهات بزنم .
 

حق با پپیونه .باید سعیم رو بکنم .
 

کلاس شروع شد و خانم بوسیه همه رو حاظر غایب کرد که طبق معمول لایلا کلاس نبود . به دروغ گفته بود که رفتم مسافرت .
 

پپیون رو دیدم که با پلگ و تیکی به سمت کلاس پایین رفته بودن . کلاس پایین خالی بود و همه چی امن .
 

دانای کل (راوی)
پلگ  بسیار گرسنه بود (مثل همیشه) . اما تیکی و پپیون با ترس و نگرانی به یکدیگر نگاه کردند . استاد چنگ فرد کم ابهتی نبود . او یکی از نگهبانان اصلی معبد معجزه آساها بود . کسی که تمام راز های ساخت معجزه آسا ها را می دانست .
تیکی : صاحبت از کجا فهمید که باید ملاقاتشون کنه .
پپیون : از طریق احساساتش . چون صاحبم تو اون لحظه در تمرکز کامل بود . شاید باورتون نشه اما اون بین زمین و هوا هم معلق بود . خودتون که می دونید معنیش چیه ؟
تیکی خیلی تعجب کرده بود . معمولا فقط معجزه ساز ها (مراکیولر میکر ها) از این طریق با یکدیگر حرف می زدند . آن هم در شرایط خاص .
پلگ هم که متوجه اهمیت موضوع شده بود ، پنیر هایش را ول کرد . با تمرکز تمام گفت :پپیون ، درک احساسات برای یه دختر نو جوان اون هم در حالت عادی(وقتی که معجزه گر نداره) خیلی عجیبه .
پپیون : پلگ ! خودت که بهتر می دونی ! معجزه گر های شبیه به هم بعضی از شگرد های هم رو دارن . برای همینه که پروانه های شرور شده همچین قدرت هایی می گیرن .
تیکی : ولی استاد چنگ رو در مواقع بسیار ضروری به ماموریت می فرستن . اون معجزه آسا ها رو می سازه اگر اتفاقی برا.......
پلگ میان حرف های تیکی پرید : هیچ اتفاقی برای اون جادوگر نمی افته . در ضمن اون یه جادوگر خبرست ! اگر هم اتفاقی بیفته میتونه از خودش محافظت کنه .
همه به این نتیجه رسیده بودند که اتفاقات بدی روی خواهد داد و حتما باید استاد چنگ را ببینند .
کوامی ها! ما باید پیش صاحبانمون برگردیم .
تیکی این را گفت و پیش مرینت برگشت . پلگ و پپیون هم به سرعت و به صورت کاملا پنهانی برگشتند .
بالا خره کلاس های ابر قهرمانانمون تمام شد و اونها هر کدوم در جایی جدا تبدیل شدند و طبق قرار بالای سقف مدرسه به یکدیگر ملحق شدند .
باتر فلای گرل محل قرار را گفت و هر سه نفر با تمام حواس به او گوش دادند . به آن سمت حرکت کردند . اما در نزدیکیه مسیر آن را گم کردند .
کت نویر : حالا چی کار کنیم .
ناگهان فکری به سر باتر فلای گرل می زند : صبر کنید ! الان پیداش می کنم .
روی زمین فرود آمد و نشست . چشمانش را بست و از ابر قهرمانان خواست تمام مدت سکوت کنند . او می خواست از طریق احساسات آن شخص را پیدا کند . تمرکز کرد و در ذهنش شروع به حرکت کرد . او از کوچه و خیابان ها در ذهنش گذر می کرد ولی ناگهان متوقف شد و تصویر را گم کرد . تا به خودش بیاید و چشمانش را باز کند ،در دستان لیدی باگ بود .
باتر فلای گرل : من کجام و ....چرا توی بغل توام ؟
تو داشتی حرکت می کردی از لای کوچه ها و خبابون های زیادی رد شدی . فکر کنم داشتی به اون سمت کشیده می شدی .
باتر فلای گرل خودش را معلق کرد و فرود آمد .
همان لحظه دختر بچه ای را دیدند که دارد به سمت آنها می آید . هیچ کس جز باتر فلای گرل او را ندید . 
کودک : با من بیاید میبرمتون جایی که می خواید .
کت : شاید ........
باتر فلای گرل که متوجه منظور کت نویر و احساسات کودک شده بود گفت : نگران نباش به من اعتماد کن .
همه با هم به به سمت یک خانه رفتند .
در که بسته شد کودک خردسال به شکل یک مرد جوان در آمد .
 

زوج ابر قهرمان از تعجب به حالت شوک در آمده بودند . ولی باتر فلای گرل به راحتی با قضیه کنار آمده بود . چون احساساتش را خوانده بود  . برای همین به او اعتماد کرده بود .
مرد : سلام ابر قهرمان ها ! من استاد چنگ هاموند هستم . نگهبان جعبه معجزه آسای رتبه دو و مهم تر از همه سازنده معجزه آسا ها . زمان بسیار کمی داریم و باید کار های زیادی انجام بدیم . لطفا بنشینید و سکوت کنید تا من سوال نپرسیدم حرف نزنید .

 

 

 

خب خب چیطور بید؟ :)

سوال : به نظرتون نگهبان با شارل و اون دوتا کفتر عاشق (وجی: آره جون خودت) چکار داشت؟ :) حدس هاتون رو تو کامنت بگید :)

بای تا پست بعدی لاو یو ال :)