(E) Kwami Queen PART6
ملکه کوامی : PART6
حالشو ببرید چون از فردا فقط ی پارت هر روز میزارم وگرنه اگه اینجوری پیش بره 4 روزه تموم میشه 😐
ی رمان دیگه رو میخوام شروع کنم، نسبتا کمتره. کاورشو درست کردم میزارم :)
از زبان شارل
از خستگی نای راه رفتن نداشتم . در جا روی تختم غش کردم . خدمت کار یه لیوان پر از آب آلبالو برام آورد . تشکر کردم و ازش خواستم تا سه ساعت هیچ کس وارد اتاقم نشه . چه قدر با آدرین و مرینت خوش گذشت .
به سمت دفتر خاطراتم رفتم . تک تک عکسای خودم مرینت و آدرین رو با هم نگاه کردم . آلبوم رو روی تخت گذاشتم و همونطور که صفحات رو ورق می زدم آبمیوه رو می خوردم .
آبمیوه تموم شده رو به همراه آلبوم پایین تخت گذاشتم و روی تخت طاق باز خوابیدم . دستام رو زیر سرم گذاشتم و چشمام رو بستم . ذهنم رو به دو ماه پیش بردم .
رفتار دختر کفشدوزکی با گربه سیاه خیلی خوب شده . میشه گفت دارن با هم خیلی خوب تا می کنن . در اصل دارن به هم علاقه مند میشن . چند بار نا محسوس دنبالشون کردم و فهمیدم که با هم خیلی صمیمی شدن .
تازه نمی دونین در باره چی حرف می زدن :
گربه : بانوی من ! فکر می کنی بعد از تموم شدن این اتفاقات ما باز هم می تونیم همدیگه رو ببینیم؟
کفشدوزک : بعد از شکست هاگ ماث من و تو به هویت های مخفی همدیگه پی می بریم . دیگه چه موردی داره که با هم نباشیم . تنها چیزی که باید بهش فکر کنیم اینه که چطوری دوستامون رو دک کنیم ( لوکا و دوست دختر آدرین کاگامی)
از زبان مرینت
وای خدا باورم نمیشه !!!!! من واقعا دارم به گربه سیاه علاقه مند میشم . تیکی این از نظر تو اشکالی نداره ؟
تیکی : اگه به هویت های همدیگه پی نبرین چه اشکالی داره ؟ ولی مرینت ! تو واقعا می خوای آدرین رو ول کنی ؟
من : تیکی می دونی چیه ؟ احساس می کنم حسم به آدرین اشتباهه . نمی دونم شاید باید به درخواست کسی توجه کنم که دوستم داره و دوستش دارم .
تیکی : باز هم انتخاب با خودته ولی از نظر من تو کار اشتباهه نکردی .
دوباره رفتم تو فکر : اون روز توی پارک بالای چرخ و فلک بودیم .
اون روز از گربه پرسیدم : پیشی یه سوال ازت داشتم
گربه سیاه با مهربونی روبه من کرد : به فرمان شما هستم بانوی من !
من : ببینم گربه اگه ...اگه یکی رو دوست داشته باشی و بعدا متوجه بشی که حست اشتباه بوده ..... اون وقت تکلیفت چیه ؟
گربه با تعجب به لیدیش نگاه می کرد : خب بستگی داره ! اگه حست دوستی بوده و متوجهش نبودی ، حالا باید دوستی بدونیش ؛ نباید احساسات خودت رو گول بزنی .
همون لحظه که داشتیم حرف می زددیم که یکی از پشت هلمون داد . داشتیم با مخ می رفتیم تو زمین که یکی نگهمون داشت . بعدشم از خنده منفجر شد . خدای من این که باتر فلای گرله !!!!!
باتر فلای گرل روی زمین فرود اومد بعد ما دو تا رو به هم چسبوند و گفت : وااااااااااای شما دو تا خیلی به هم میاید . (رفت عقب تر و دستاشو مثل دوربین عکاسی کرد) شما ها واقعا زوج عجیبی هستین !!!!!! (بعدم با خوشحالی بغلمون کرد) به هم میاین تبریک می گم .
دم گوش من گفت : خوشحالم که فراموشش کردی . گربه سیاه یه شخصیت ایده آله .
دیگه از اینکه ما رو زوج بدونن دلگیر نشدم . تازه خوشحالم شدم .ولی فعلا کسی نباید بفهمه .
از زبان آدرین
من : پلگ اون پنیرارو اونجوری نخور . حالمو به هم زدی .
آه خدایا من بالاحره نظر دختر کفشدوزکی رو جلب کردم . اون منو دوست داره . اون فهمیده که حسش به اون پسر اشتباه بوده . من می دونستم ما دو تا یک زوج موفق خواهیم بود .
ناگهان در باز شد و ناتالی اومد داخل (پلگ هم سریع قایم شد)
ناتالی : جلسه عکاسیت برای امروز کنسل شده آدرین . می تونی امروز خونه بمونی و استراحت کنی . (بعدم رفت )
این چند وقته پدر رو خیلی عجیب می بینم . همش عصبیه . خیلی وقتا که میرم بیرون قبل از رفتن صداش رو میشنوم که در حال صحبت با ناتالیه .
به زبان شارل برمی گردیم
گلوبند رو لمس کردم . خدایا جدیدا خیلی ضعیفم کرده بود . نگهداری اون قدرت ها خیلی انرژی بر بود برای همین با مشورت ابر قهرمان ها قدرت های اونها رو پاک کردم . از اون موقع تا حالا انگار یه بار صد تنی از روم برداشتن .
امروز صبح دوشنبه ست . یه هفته پر کار دیگه شروع شد . لقمم رو برداشتم و به طرف در رفتم . ...
از ماشین که پیاده شدم. آدرین هم از اون طرف سر رسید و از ماشین پیاده شد . مرینت رو هم دیدم که از اون طرف می اومد . مرینت خیلی عادی و مهربون (بدون لکنت زبان) به آدرین سلام کرد .
آدرین هم مثل همیشه سلام کرد . (حتی متوجه تغییر مرینت هم نشد . عجیبه . لابد سرش شلوغه دیگه به فکر لیدیشه (خخخ))به داخل کلاس رفتیم . کلویی باز داشت به یکی گیر می داد .
اخیرا رفتار کلویی خیلی بد شده . به خاطر این که معجزه گر زنبور رو ازش گرفتن . با همه دعوا میکنه . به حرف هیچکس گوش نمی کنه . یه بار همه بچه های کلاس حتی صابرینا رو جمع کردیم (با گربه سیاه و دختر کفشدوزکی) و بهشون در مورد کلویی هشدار دادیم که حواستون باشه . اون دیگه به حرف هیچکس گوش نمیده و فقط می خواد دشمنی کنه . همتون باید از رفتاراش بگذرید تا آکومایی نشید . مهم تر از همه تو صابرینا .
تا آخر کلاس کلویی هیچی نگفت : تصمیم گرفتم کلویی رو یه بار ببرم بیرون تا یکم حال و هواش عوض بشه .
من : بانو کلویی ! (جان !) میتونم شما رو به خونه خودم دعوت کنم برای صرف چای و شام ؟
کلویی : تو کی هستی که منو به کلبه خرابه خودت دعوت می کنی ؟
من : بانو کلویی منم شارل ! دختر هارل مگنت . همکار گبریل آگرست !
کلویی با پررویی جواب داد : هر کی می خوای باش من وقت ندارم .
به هر حال تعارف زدن من دوبار بیشتر نیست .
بعد از کلاس داشتیم به سمت در مدرسه می رفتیم که احساس کردم یه حس منفی شدیدی دورم رو احاطه کرده . ضعف کردم و مجبور شدم خودم رو به دیوار برسونم . آدرین منو دید و به سمتم اومد . در حالی که دستم روی سرم بود بلند شدم .
همون لحظه یه نفر تبدیل به یه ابر شرور شد که بالای سرش یه صندلی شاهانه وجود داشت .
دیگه سرم درد نمی کرد و داشتم به آدرین نگاه می کردم . آخی داشت دنبال راهی می گشت که منو دک کنه بره سراغ قهرمان بازی . نخواستم اذیتش کنم پس خودم خودمو فرستادم دنبال نخود سیاه .
من : آدرین برو قایم شو منو بی خیال .
و در جا از اونجا دور شد و منم رفتم تبدیل شدم .
پپیون بزن بریم کپی کاری
سریع تبدیل شدم و از پشت سر تا کنار سرش رفتم بالا . آدمای زیادی اونجا بودن . قطعا دیگه شناختته می شم . مدت زیادی بود که ازشون فرار می کردم دوست نداشتم خیلی تو چشم باشم .
خدای من این دیگه کیه که شرور شده . ابر شرور یه عروسک خیلی بزرگ و زیبا بود . یهو عروسک کلویی رو برداشت و روی جایگاه بالای سرش گذاشت . (همون صندلیه) . همون موقع زوج تازه بوجود اومده مون از راه رسیدن .
داشتیم باهاش مبارزه می کردیم ولی من دیگه قدرت های اونها رو از گلوبند پاک کرده بودم . اون قدرت ها برای من زیادی قوی بودن . هر کسی نمی تونه هر دوی اونها رو باهم داشته باشه . شروع کردم به کپی کردن قدرت ابر شرور جدید . قدرت اون زنده کردن اجسام بی جان بود .
اوه راستی یادم رفته بود بگم . جدیدا ابر شرور هامون قوی ترم شدن . همشم به خاطر قدرت معجزه گر طاووسه .
مطمئنم ابر شرورما کسی نیست جز صابرینا . چون صابرینا بسیار وفادار و دل نازکه .
با اینکه اون قدرت زیادی داشت ولی چون معجزه گر من قوی تر بود ، همه سربازاشو ازش گرفتم ولی اون همون لحظه نابودشون کرد(طاووس سلاحی برای نابودی اشیاء در اختیار او گذاشته بود) . پس خودم چند تا شئ رو زنده کردم . اما اونها رم نابود کرد . پس دختر کفشدوزکی از گردونه خوش شانسی استفاده کرد. گردونه خوش شانسی بهش یه جعبه معجزه آسا داد .
همون لحظه به گربه سیاه یه چیزی گفت و رفت . قطعا از یه معجزه آسای دیگه کمک می گیره .
داشت به سمتم می اومد که از سپر استفاده کردم .
من : میگم صابرینا ! خیلی بد هیکل شدی . فکر نکنم کلویی از قیافت خوشش بیاد .
ابر شرور : من صابرینا نیستم ! من خدمتگزارم . فقط کلویی باید در باره من نظر بده نه تو که نمی دونم دقیقا چی هستی .
در همین حین ارباب شرارت با خدمتگزار تماس برقرار کرد . نمی دونم چی گفت که خدمتگزار جواب داد .
خدمتگزار : نه دختر کفشدوزکی رفته . گربه سیاه و یه پروانه اینجاست .
-: ..............................
خدمتگزار : بله ارباب شرارت .
تا خواست بهم دست بزنه دوباره سپر رو فعال کردم . همون لحظه یه پسر ابر قهرمان با یه لباس آبی اومد . خیلی هیکلی بود . همون لحظه چکش هاش رو از کناره های رانش جدا کرد و ضربه محکمی به صندلی وارد کرد .
خدمتگزار چون حواسش به من بود ، متوجه اونها نشد و نتونست حتی از قدرت هاش استفاده بکنه .
پس شکستش دادیم و داشتیم می رفتیم که از دختر کفشدوزکی خواستم که بمونه .
لیدی باگ : چیزی شده باتر فلای گرل ؟
من : ببینم تو تا حالا نزدیک شدن یا گذر آکوما از بالای سرت رو فهمیدی ؟
-: منظورت چیه ؟
من : راستش من رد شدن آکوما رو از کنارم متوجه شدم . خب اونم وقتی در حالت عادی بودم . یعنی ربطی به معجزه گرم نداره .
-: نمی دونم . من تا حالا همچین چیزی نشنیده بودم . می دونی چیه ؟ الان آخرای سال تحصیلیه تا چند ماه دیگه امتحانات بر گزار میشن و بعدشم تابستونه . من می خوام یه سفر به چین برم تا همه چی مشخص بشه .
قانع نشده بودم . جواب سوالم رو نگرفته بودم . همین اذیتم می کرد .
بعد از شام به اتاقم رفتم . روی زمین نشستم . چشمام رو بستم و دنبال انرژی های موجود توی شهر بودم . انرژی های منحصر به فردی دیده می شد که مال ابر قهرمان های شهر بودن .
همه انرژی ها رو از نظر گذروندم . دختر کفشدوزکی ، گربه سیاه ، روباه قرمز ، پشت لاک . پگاسیس، فعی نما و میمون شناگرمون .
اما ... این دیگه چیه ؟ یه نفر دیگه رو میبینم که انرژی خاصی دورشه .
-: ابر قهرمان جوان . باید شما رو ملاقات کنم . تو و زوج ابر قهرمان رو .
وقتی چشمام رو باز کردم دیدم روی هوام . همون لحظه محکم افتادم زمین .
خدای من جریان چیه ؟ اون کی بود ؟
من : پپیون . تو هم فهمیدی چی شد ؟
-: آره فهمیدم که روی هوایی . وقتی صدات کردم جواب ندادی . چه خبر بود ؟ چی دیدی ؟
من : من یه مرد پیر رو دیدم که چهرش آشنا میزد . یه جعبه خیلی بامزه هم توی دستش داشت .
-: آهان . شارل ! ما باید فردا بعد از مدرسه یه جایی بریم . با دختر کفشدوزکی و گربه سیاه .
خو دیگه کم کم داریم میرسیم ب بخش جالب ماجرا :)
لایک کامنت :)
تنکیو :)