(E) Kwami Queen PART5
ملکه کوامی : PART5
لایک نظر پلیز :)
اگرم نمیدید مشکل خودتونه 🙄🙄
وارد خونه آدرین شدیم . همون بدو (به معنای لحظه) ورود آقای آگرست با اخم ایستاده بود .
اصولا با همه مثل خودشون رفتار می کنم برای همین با تمأنینه (همون پرستیژ خودمونه) به آقای آگرست سلام کردم .
من : سلام آقای آگرست از دیدن مجدد شما بی اندازه خرسندم . از این که قراره مدتی با شما همنشین باشم بسیار خوشحالم .
هیچ تغییری در صورتش ندیدم ولی در عوض آدرین با بهت به مکالمه ما نگاه می کرد . پدرم اون رو به یکی از اتاقا برد تا لباسش رو طراحی کنه . ناتالی دستیار گبریل من رو به اتاق راهنمایی کرد . آقای آگرست داشت به تصویر خاله امیلی نگاه می کرد .
ناتالی تعظیمی کرد و رفت . بعد از کمی نشستن دیدم نه نمی خواد با من حرف بزنه . پس خودم دست به کار شدم .
بلند شدم و جلوی تابلو های آدرین رفتم .
گبریل : می دونستم طاقت نمیاری روی پاهای تازه متولد شدت راه نری .
من فقط نگاهش کردم . جلو تر اومد و کنار من ایستاد . تا حالا تا این حد بهش نزدیک نشده بودم . یعنی ابهتش این اجازه رو بهم نمی داد .
گبریل : آدرین خیلی جذابه نه ! اون مثل فرشته ها زیباست . یک فرد بی نقص مثل مادرش .
من : اما درد و غم از صورتش می باره .
اینقدر مظلوم این رو گفتم که با تعجب نگاهم کرد .
با پوزخند ادامه دادم : نتها فایده ای که به کما رفتن برام داشت این بود که احساسات منفی رو از صد کیلو متری تخشخیص میدم . دیگه خوندن احساسات منفی از یه عکس که برام کاری نداره .
گبریل : دوست داری از اون احساسات منفی که متوجهشون میشی، استفاده کنی ؟
حس می کردم بد جنسی داره به بی تفاوتیش غلبه می کنه . پس با شرارت جواب دادم : خیلی . دوست دارم اون ها رو به بردگی بگیرم . اما خب چه هدفی می تونه پشت این همه شرارت من پنهان بشه ؟ الان ممکنه تنها هدف من رسوندن لایلا و آدرین به هم باشه .
گبریل : واقعا دوست داری کمک کنی ؟
من : اگه بشه چرا که نه ؟ امروز احساسات منفی زیادی رو دور آدرین حس کردم . می تونه با لایلا سر گرم بشه .
در همین حین آدرین و پدر اومدن و حرف های شرارت آمیز ما نا تمام موند .
با پدر به خونه برگشتیم . خیلی احساس بدی داشتم . اونقدر بد ، که حتی نتونستم جواب پدرم رو بدم . فقط با غم نگاهش کردم که متوجه حالم بشه . باید به اتاقم پناه می بردم . دیگه طاقت نیاوردم .
(پپیون ، بزن بریم کپی کاری)
به سمت برج ایفل رفتم . آخرین جایی که با مادرم رفته بودم . روی بالا ترین مکان برج نشستم . زانو هامو جمع کردم و صورتمو با دستام پوشوندم . با خودم حرف می زدم : پپیون ! چرا منو انتخاب کردی ؟ من چی داشتم که ..............
یه قطره اشک از چشمم اومد . اما با صدای یه نفر سه متر پریدم هوا !!!!!
(وجی : اوه !اوه !اوه ! ببینم الان نباید شخصیت اصلی توی لایه ازون محو بشه ؟
عشقم میشه دهنتو ببندی ؟)
تعادلم رو از دست دادم و از ارتفاع پرت شدم پایین . تا به خودم اومدم بال زدم و خودمو به بالا رسوندم . دیدم کت نویر با حالتی از شرم به حالت قبلی من نشسته .
حالا نوبت من بود بترسونمش اما ....................
چرا دلم نیومد . آروم کنارش فرود اومدم . دستم رو روی شونش گذاشتم . مهربون صداش کردم .
من : کت نویر ؟ کت نویر ؟
آروم سرشو آورد بالا . توی چشمای سبزش نگاه کردم .
مهربون گفتم : ببینم باز دختر کفشدوزکی چیزی بهت گفته ؟
روشو اون ور کرد .
من : می دونی من می تونم مثل ارباب شرارت احساساتت رو بخونم ؟
بهم نگاه کرد : امروز یکی این کارو برام کرده حوصله ندارم دوباره بد بختی هام تکرار شن .
یه حس عشق عمیق حس می کنم که ......................
با ناراحتی وسط حرفم پرید : گفتم که نمی خوام بشنوم .
محکم زدم پس گردنش که باعش شد بیفته روی سقف . وقتی به حالت عادیش برگشت با غیض نگاهم کرد . دست خودم نبود با عصبانیت پریدم جلوش : فکر کردی دارم در باره تو حرف می زنم فکر می کنی فقط خودتی که غم داری ؟ من ندارم . آدمای دیگه ندارن ؟ فکر کردی من از غم دنیا آزادم ؟ به چه حقی سرم داد می کشی ؟ من که بالشت نیستم که بخوای سرم داد بزنی ؟ من به اندازه کافی بد بختی تو زندگیم دارم که نخوام بیشتر از یه بار لوست کنم . اشک دوباره چشمام رو تار کرد . بازو هامو بغل کردم و نشستم روی زمین . تو حال خودم بودم که یهو منو کشید توی بغلش .
دم گوشم گفت : منو ببخش تو حق داری . من کمی خودخواهی کردم . من معذرت می خوام . آروم شده بودم . از بچگی این طوری بودم که غم تو دلم نمی موند . دستام رو دورش حلقه کردم.
(وجی : دختر اینا چیه که تو می نویسی ؟ یکم مؤدب باش . کت نویر و لیدی باگ مال همن . نه این دو تا .
من : خیله خب بابا اون دو تا که عمرا عاشق هم شن حد اقل یه ذره رمان رو صحنه دار کنیم با حال بشه . )
کمی که اروم شدم از بغلش در اومدم و نگاهش کردم . عاشق چشمای ابر قهرمانیش بودم .
من : می دونستی چشمای پلگ خیلی خوشگلن ؟ از چشم سبز گربه ها خیلی خوشم می آد .
گربه سیاه : ولی الان چشمای من سبزه .
من : پلگ اونا رو بهت داده .
بعد از کلی بحث کردن ، با خیالی آسوده چشمام رو روی هم گذاشتم . اما بازم اون احساسات منفی رو حس می کردم ولی یهو نا پدید شدن . شرارتی عظیم ناراحتی رو احاطه کرد .
من : گربه سیاه ، شرارت حس می کنم . کسی شرور شده .
خیلی سریع با راهنمایی من اونجا رفتیم . کسی که شرور شده بود می تونست توی هوا پرواز کنه . گربه به دختر کفشدوزکی خبر داد و گفت : اون ابر شرور لباس فضا نوردی داره . احتمالا بخواد به فضا بره . من باید لباس فضا نوردی مخصوصم رو بپوشم . تو چطوری این کارو می کنی ؟
من : احتمالا از تو تقلید کنم . قدرتش رو تقلید کردم . دیگه از جو خارج شده بودیم .
فضانورده که اسمش (اسپیس من(مرد فضا)) بود با دیدن ما خرده سیارک ها رو به طرفمون پرت کرد .
(حفاظ)
قدرت پشت لاک واقعا به درد بخور بود . دید کار ساز نیست یه سیاه چال درست کرد . داشتیم می افتادیم داخلش که همون لحظه یویو دختر کفشدوزکی ما رو نجات داد .
دیگه قدرت ابر شرور رو خوب دیده بودم برای همین ازش تقلید کردم . تا اومد خرده سیارک ها رو به طرفمون پرتاب کنه همشون رو کنار زدم و با ستاره های دنباله دار دورش رو گرفتم که ما رو نبینه . دیگه خرده سیارکی رو نمی دید که بخواد کنترلشون کنه .
بعد از اینکه به این نتیجه رسیدیم که آکوما توی کلاه فضانوردیشه ستاره ها رو طی یه حرکت انتحاری کنار زدم و با یه خرده سیارک به کلاه ضربه زدم . آکوما رو گیرانداختم و به زمین بر گشتیم .
همه چیز امن و امان که شد به خونه بر گشتم .
کم گذاشتم برا تنبیه 🙄🙄
خو دیگه دوستتون دارم :)
بای