(E) Kwami Queen PART3
ملکه کوامی : PART3
اون روز کل فکرم در گیر دختر کفشدوزکی و گربه سیاه بود . آخه مرینت که انقدر دست و پا چلفتی بود که به محض اینکه به من بر خورد پخش زمین شد . حالا خوبه من پاهام معلول بوده . من باید می افتادم نه اون . آدرین هم که من از دوستان خانوادگیشون بودم . اما خب از ده سال پیش همو ندیده بودیم . ازش خبر داشتم . باباش معمولا نمی ذاشت بره بیرون . با این حال هر دو همیشه برای کمک کردن امادن . یادتونه چطوری همه رو به سمت پناهگاه راهنمایی کرد .
با خودم در گیر بودم و جلوی در مدرسه منتظر ماشین بودم تا بیاد دنبالم . همون لحظه آدرین رو دیدم که دستش رو به طرفم دراز کرده . گیج نگاهش کردم که گفت : بیا ما می رسونیمت . به محافظم گفتم که می خوام برسونمت قبول کرده . به پدرتم بگو نگران نشه .
کمی ازش خجالت می کشیدم . اما بخاطر اینکه می خواستم ببینم واقعا کیه مجبور شدم برم . با دستیار پدرم صحبت کردم که مهمون داریم .
آدرین : ببینم شارل یادت میاد قبلا چقدر با هم بازی می کردیم؟
من : آره یه کمکی یادم میاد . اوه راستی هنوزم خونه مخفی مون رو نگه داشتم ؛ ولی دیگه توش جا نمیشیم .
بعد از کمی سکوت آدرین : ببینم مگه تو امروز داخل کلاس نبودی ؟ چرا وقتی برگشتم داشتی می رفتی داخل کلاس ؟
خوشحال از اینکه خودش بحث رو پیش کشیده : اوه آخه یه دختر به تیپ ابر قهرمانی مثل دختر کفشدوزکی من رو از دبیرستان دور کرد و به یه فاضلاب برد .
از عمد دروغ گفتم ببینم چی می گه .
آدرین : فاضلاب ؟
خوشحال ازاینکه نقشم گرفته گفتم : راستش دروغ گفتم . دختره بهم گفته به کسی نگو.
آدرین : اوه ! دختره که اذیتت نکرد؟
من : چرا !چرا! تهدیدم کرد که به کسی نگم . تازه یه چیزی بین خودمون ، می دونستی گربه سیاه منو میشناسه ؟
آدرین :چطور ؟
من : آخه بدون اینکه بهش بگم کجا درس می خونم منو رسوند دبیرستان .
یهو آدرین رنگ به رنگ شد : خب شاید ......شاید
محافظ : قربان رسیدیم .
آدرین یهو بحث رو عوض کرد : آه شارل یه کاری برام پیش اومده که باید برم نمی تونم بیام تو .
منم خوشحال از اینکه مطمئن شدم اون کت نوآره گفتم : باشه فردا تو مدرسه می بینمت . به اتاقم رفتم و در پناهگاه اتاقم قایم شدم . تغییر شکل دادم و قدرتم رو فعال کردم . باید قدرت کاراپاس رو تقلید می کردم چون خیلی حیاتی بود .
از زبان آدرین می شنویم
وااااااااااااااااااااااای ! این یه فاجعست پلگ اون به گربه سیاه شک کرده . حالا چی کار کنم ؟
پلگ : اون دختر مثل یه پنیر خیلی با هوش می مونه . البته جای تعجب من برای شماست چون این همه وقت با لیدی باگی ولی نتونستی هویتشو کشف کنی ؛ این دختر با یه کار زیر آبتونو زد .
من : پلگ تو لازم نیست حرف بزنی . باید دختر کفشدوزکی رو ملاقات کنم .
اما اگه به دختر کفشدوزکی چیزی بگی به هویتت پی می بره .
من : چاره ای نداریم . تازه تو این موارد به قول تو ما زیاد احمقیم .
پلگ ، پنجه ها بیرون
تغییر شکل دادم و از پنجره بیرون رفتم . به دختر کفشدوزکی پیام دادم که منتظرشم .
ربع ساعت بعد پیام اومد که برای لحظات عاشقانه یه کم بد موقع نیست ؟
در جا بهش زنگ زدم .
دختر کفشدوزکی : گربه سیاه الان اصلا........
نزاشتم حرف بزنه گفتم : دختر کفشدوزکی من الان اصلا حال خوبی برای عشق ندارم هرچه زود تر به بالای برج ایفل بیا هویت هامون در خطره و قطع کردم . دختر کفشدوزکی پنج دقیقه نشده اومد : ببینم پیشی چیزی شده . از اینکه اون طوری حرف زدی بهت شک کردم .
من : آره . دختری بود که دیروز تو اون کوچه دیدیمش
دختر کفشدوزکی : شارل خب
من : اسمشو از کجا می دونی ؟
دختر کفشدوزکی یه لحظه کپ کرد . بعد گفت : مربوط به هویت اصلیمه .
من با حالت عصبی و ناله : پس چرا اسمشو جلوش گفتی . اون دختر فکر می کنه تو اونو میشناسی از خیلی نزدیک .
دختر کفشدوزکی یکم فکر کرد بعد چنان تعجب و ترس به صورتش هجوم آورد که افتاد زمین . لحظه آخر گرفتمش و بغلش کردم .
دختر کفشدوزکی : وای پیشی دوباره گند زدم حالا چی کار کنم .
یهو به اون طرف اشاره کرد و گفت : گربه سیاه اونی که دیروز دیدیم .
حالا به زبان شارل بر می گردیم.
به طرف اتاقم رفتم.حتما تا الان پیش دختر کفشدوزکی رفته و همه چی رو بهش گفته. من : پپیون وقت تغییر شکله .
پپیون : آره زمان مناسبیه که باهاشون رو در رو بشی .
پپیون بزن بریم کپی کاری
به بالا ترین نقطه شهر پرواز کردم . همه جارو دید زدم و اونها رو بالای برج برج ایفل پبدا کردم . اوه اوه چه بغلی هم کردن همو . خخخخخخخخخخخخ
با تمام سرعت پرواز کردم . آروم فرود اومدم . هر دو بلند شدن و حالت تهاجمی گرفتن .
خیلی مؤدبانه گفتم : سلام ابر قهرمانان پاریس من .....
هنوز خودمو معرفی نکرده بودم که به سمتم هجوم آوردن سریع به سمت مخالف پرواز کردم . دختر کفشدوزکی یویو شو به طرفم پرتاب کرد ولی سریع از قدرت کاراپیست استفاده کردم .
(حفاظ)
دختر کفشدوزکی با تعجب یویوشو جمع کرد و گفت تو کی هستی .
من: این سوال رو باید قبل از حمله به من می پرسیدی . من (باتر فلای گرل) هستم .
دختر کفشدوزکی: این امکان نداره ! من نگهبان معجزه آسا ها هستم . فقط یه معجزه آسا با نام پروانه وجود داره . از کجا معجزه آسا رو پیدا کردی ؟
من هم با غرور حفاظ رو غیر فعال کردم و به پرواز در اومدم . کلی فیس به خرج دادم تا متوجه بشن باهام درست رفتار کنن . بهش نزدیک شدم و گفتم : حتما نگهبان قبلی بهت گفته بوده که چندین جعبه معجزه آسا وجود داره . درسته ؟ من از کوامی خودم شنیدم که مرکز جعبه معجزه گر های شما دو معجزه گر داره که همین شما رو خاص می کنه . ولی مرکز جعبه معجزه آساهای من یه مرکزیه که من مرکز اون رو تشکیل می دم .
دختر کفشدوزکی : و از کجا آوردیش ؟
پارت سومم گذاشتم^^ برا امروز همینقد بسه :)
کامنت ندید خبر از پارت بعد نیس :)
Esi loves you all :)