(E) Kwami Queen PART3

سآی‌نآ» سآی‌نآ» سآی‌نآ» · 1401/12/05 19:50 · خواندن 5 دقیقه

ملکه کوامی : PART3

اون روز کل فکرم در گیر دختر کفشدوزکی و گربه سیاه بود . آخه مرینت که انقدر دست و پا چلفتی بود که به محض اینکه به من بر خورد پخش زمین شد . حالا خوبه من پاهام معلول بوده . من باید می افتادم نه اون . آدرین هم که من از دوستان خانوادگیشون بودم . اما خب از ده سال پیش همو ندیده بودیم . ازش خبر داشتم . باباش معمولا نمی ذاشت بره بیرون . با این حال هر دو همیشه برای کمک کردن امادن . یادتونه چطوری همه رو به سمت پناهگاه راهنمایی کرد .

با خودم در گیر بودم و جلوی در مدرسه منتظر ماشین بودم تا بیاد دنبالم . همون لحظه آدرین رو دیدم که دستش رو به طرفم دراز کرده . گیج نگاهش کردم که گفت : بیا ما می رسونیمت . به محافظم گفتم که می خوام برسونمت قبول کرده . به پدرتم بگو نگران نشه .

کمی ازش خجالت می کشیدم . اما بخاطر اینکه می خواستم ببینم واقعا کیه مجبور شدم برم . با دستیار پدرم صحبت کردم که مهمون داریم .

آدرین : ببینم شارل یادت میاد قبلا چقدر با هم بازی می کردیم؟

من : آره یه کمکی یادم میاد . اوه راستی هنوزم خونه مخفی مون رو نگه داشتم ؛ ولی دیگه توش جا نمیشیم .

بعد از کمی سکوت آدرین : ببینم مگه تو امروز داخل کلاس نبودی ؟ چرا وقتی برگشتم داشتی می رفتی داخل کلاس ؟

خوشحال از اینکه خودش بحث رو پیش کشیده : اوه آخه یه دختر به تیپ ابر قهرمانی مثل دختر کفشدوزکی من رو از دبیرستان دور کرد و به یه فاضلاب برد .

از عمد دروغ گفتم ببینم چی می گه .

آدرین : فاضلاب ؟

خوشحال ازاینکه نقشم گرفته گفتم : راستش دروغ گفتم . دختره بهم گفته به کسی نگو.

آدرین : اوه ! دختره که اذیتت نکرد؟

من : چرا !چرا! تهدیدم کرد که به کسی نگم . تازه یه چیزی بین خودمون ، می دونستی گربه سیاه منو میشناسه ؟

آدرین :چطور ؟

من : آخه بدون اینکه بهش بگم کجا درس می خونم منو رسوند دبیرستان .

یهو آدرین رنگ به رنگ شد : خب شاید ......شاید

محافظ : قربان رسیدیم .

آدرین یهو بحث رو عوض کرد : آه شارل یه کاری برام پیش اومده که باید برم نمی تونم بیام تو .

منم خوشحال از اینکه مطمئن شدم اون کت نوآره گفتم : باشه فردا تو مدرسه می بینمت . به اتاقم رفتم و در پناهگاه اتاقم قایم شدم . تغییر شکل دادم و قدرتم رو فعال کردم . باید قدرت کاراپاس رو تقلید می کردم چون خیلی حیاتی بود .

از زبان آدرین می شنویم

وااااااااااااااااااااااای ! این یه فاجعست پلگ اون به گربه سیاه شک کرده . حالا چی کار کنم ؟

پلگ : اون دختر مثل یه پنیر خیلی با هوش می مونه . البته جای تعجب من برای شماست چون این همه وقت با لیدی باگی ولی نتونستی هویتشو کشف کنی ؛ این دختر با یه کار زیر آبتونو زد .

من : پلگ تو لازم نیست حرف بزنی . باید دختر کفشدوزکی رو ملاقات کنم .

اما اگه به دختر کفشدوزکی چیزی بگی به هویتت پی می بره .

من : چاره ای نداریم . تازه تو این موارد به قول تو ما زیاد احمقیم .

پلگ ، پنجه ها بیرون

تغییر شکل دادم و از پنجره بیرون رفتم . به دختر کفشدوزکی پیام دادم که منتظرشم .

ربع ساعت بعد پیام اومد که برای لحظات عاشقانه یه کم بد موقع نیست ؟

در جا بهش زنگ زدم .

دختر کفشدوزکی : گربه سیاه الان اصلا........

نزاشتم حرف بزنه گفتم : دختر کفشدوزکی من الان اصلا حال خوبی برای عشق ندارم هرچه زود تر به بالای برج ایفل بیا هویت هامون در خطره و قطع کردم . دختر کفشدوزکی پنج دقیقه نشده اومد : ببینم پیشی چیزی شده . از اینکه اون طوری حرف زدی بهت شک کردم .

من : آره . دختری بود که دیروز تو اون کوچه دیدیمش

دختر کفشدوزکی : شارل خب

من : اسمشو از کجا می دونی ؟

دختر کفشدوزکی یه لحظه کپ کرد . بعد گفت : مربوط به هویت اصلیمه .

من با حالت عصبی و ناله : پس چرا اسمشو جلوش گفتی . اون دختر فکر می کنه تو اونو میشناسی از خیلی نزدیک .

دختر کفشدوزکی یکم فکر کرد بعد چنان تعجب و ترس به صورتش هجوم آورد که افتاد زمین . لحظه آخر گرفتمش و بغلش کردم .

دختر کفشدوزکی : وای پیشی دوباره گند زدم حالا چی کار کنم .

یهو به اون طرف اشاره کرد و گفت : گربه سیاه اونی که دیروز دیدیم .

 

 

حالا به زبان شارل بر می گردیم.

 

 

به طرف اتاقم رفتم.حتما تا الان پیش دختر کفشدوزکی رفته و همه چی رو بهش گفته. من : پپیون وقت تغییر شکله .

پپیون : آره زمان مناسبیه که باهاشون رو در رو بشی .

پپیون بزن بریم کپی کاری

به بالا ترین نقطه شهر پرواز کردم . همه جارو دید زدم و اونها رو بالای برج برج ایفل پبدا کردم . اوه اوه چه بغلی هم کردن همو . خخخخخخخخخخخخ

با تمام سرعت پرواز کردم . آروم فرود اومدم . هر دو بلند شدن و حالت تهاجمی گرفتن .

خیلی مؤدبانه گفتم : سلام ابر قهرمانان پاریس من .....

هنوز خودمو معرفی نکرده بودم که به سمتم هجوم آوردن سریع به سمت مخالف پرواز کردم . دختر کفشدوزکی یویو شو به طرفم پرتاب کرد ولی سریع از قدرت کاراپیست استفاده کردم .

(حفاظ)

دختر کفشدوزکی با تعجب یویوشو جمع کرد و گفت تو کی هستی .

من: این سوال رو باید قبل از حمله به من می پرسیدی . من (باتر فلای گرل) هستم .

دختر کفشدوزکی: این امکان نداره ! من نگهبان معجزه آسا ها هستم . فقط یه معجزه آسا با نام پروانه وجود داره . از کجا معجزه آسا رو پیدا کردی ؟

من هم با غرور حفاظ رو غیر فعال کردم و به پرواز در اومدم . کلی فیس به خرج دادم تا متوجه بشن باهام درست رفتار کنن . بهش نزدیک شدم و گفتم : حتما نگهبان قبلی بهت گفته بوده که چندین جعبه معجزه آسا وجود داره . درسته ؟ من از کوامی خودم شنیدم که مرکز جعبه معجزه گر های شما دو معجزه گر داره که همین شما رو خاص می کنه . ولی مرکز جعبه معجزه آساهای من یه مرکزیه که من مرکز اون رو تشکیل می دم .

دختر کفشدوزکی : و از کجا آوردیش ؟

 

 

پارت سومم گذاشتم^^ برا امروز همینقد بسه :)

کامنت ندید خبر از پارت بعد نیس :)

Esi loves you all :)