مافیای سیاه پوش(Part1)

ۮختࢪ اؽࢪاڼ ۮختࢪ اؽࢪاڼ ۮختࢪ اؽࢪاڼ · 1401/11/29 11:25 · خواندن 3 دقیقه

درودی مجدد:)!

خب این اولین رمانیه که اینجا پست میکنم امیدوارم خوشتون بیادTvT.....

و اینکه اسم رمان و شما پیشنهاد بدید🍷🤝

راستی این رمان خودمه خیلی وقته مینویسمش کلا اسم شخصیتا و عکس و ایناش یه چیز دیگه اس ولی چون وبلاگ میراکلسی بود گفتم اسم شخصیتا هم همینجوری باشه✔️🤝

ژانر:مافیایی-هیجانی-عاشقانه-خشن/اکشن-

مقدمه:

درون سیاه چاله،فقط سیاهیه و هیچ چیز دیگری نیست؟ او خود سیاهی بود!خالق نیستی و نابودی اما اون فقط نابود میکرد یا خودش حاصل یه نابودی بود؟ اسلحه اش رو برداشت و به مرد درون آینه نگاه کرد هاله ی سیاهی که دورش بود و سیاهی درون چشمانش منظره ای خوف انگیز درست کرده بود! مرد پوزخندی زد و نگاهش را از آینه گرفت،او خود سیاهی بود!

••••••••••••

به دختر زیبای درون آینه نگاهی کرد و لبخند نادری زد!به راستی او جزو الهه های  زیبایی بود.پرتوی نوری که دور دخترک بود و درخشش چشمان دخترک منظره ای نفس گیر درست کرده بود! او خود نور بود!

اما با رویارویی الهه ی نور و خدای تاریکی چه اتفاقی میفته؟نور بر تاریکی پیروز میشه یا تاریکی بر نور؟

 

فصل اول:

قاتل مرموز!          

Mysterious killer

مرینت:

دکمه ی اتمام و زدم نگاهمو از لپتاپ خارج کردم

لعنتی از بیکاری متنفرم و الان  درست دو هفته اس که بیکارم.کلافه از جام بلند شدم و در اتاق کلویی رو با ضرب باز کردم.بی توجه به نگاه چپ چپ کلویی رو مبل ولو شدم و و بیخیال  گفتم:اینجوری نگام نکن خودت خوب میدونی نمیتونم با بیکار بودن کنار بیام!

همونجور که سرش تو ورقه ها بود بی حواس و در حالی که سعی می‌کرد با لحجه ی افتضاحی فارسی حرف بزنه گفت:آروم بگیر!دو هفته نیست تموم شده پرنده ات!

زدم زیر خنده و گفتم:با عرض معذرت بانو ولی اون پرونده اس نه پرنده!بعدشم چه اصراری داری فارسی حرف بزنی وقتی تو قلب فرانسه ایم؟

حرصی نگاهم میکنه و معترض اسممو صدا میکنه-

دستامو به نشونه ی تسلیم بالا بردم و گفتم :به نظرم برگردیم به بحث شیرین قبلیمون پرونده ی جدیدی نیست کلویی؟

نگاهی کلافه به پرونده ی مقابلش میکنه و با حرفم دوباره نگاهش به من میفته.چند لحظه مکث میکنه و درخشش چشمای آبیش بیشتر میشه و میگه:اوه مرینت!فکر کنم یه پرونده برات جور شد!   

••••••••••••                                                            

همونجور سمت پارکینگ می رفتم شماره ی لوکا رو گرفتم بدون اینکه بزارم حرفی بزنه گفتم:همین الان بیا خونه پرونده ی جدید  داریم راستی غذا یادت نره

 قطع کردم پرونده ی تو دستم و  تو باکس موتور گذاشتم. 

 بی توجه به کلاه کاسکت مشکیم سوار موتور شدم و بعد گذاشتن هنسفری تو گوشم آهنگی و پلی کردم و بی توجه به اطرافم سرعتم و بالا بردم و جیغ توام با خنده ای زدم.

 متوجه جسم سیاهی پوشی که کنارم بود شدم سرمو سمتش چپ چرخوندم و در ثانیه خشک شدم! 

 مردی سیاه پوش با کلاه کاسکت مشکی دقیقا پا به پای من با موتور میومد!

  چشماش....

لعنتی این چه کوفتی بود؟

 چشماش واقعا جادویی بود و من میخکوبش شده بودم....

سبز بود...؟

شاید خاکستری؟..‌ 

چشماش زیبا بود ولی ترسناک جنونی توی چشماش بود که برام قابل درک نبود  تاریکی و ویرانگری تو چشماش نفسم و حبس کرده بود.

محو چشماش بودم و اونم به من زل زده بود زمرد چشماش تیره تر شد و با صدای بوق بلندی از جا پریدم و سریع موتور و سما کنار خیابون  هدایت کردم.

چشمام هنوز درشت بود از صحنه ای که دیده بودم هنوز نفسم داخل سینه ام حبس شده بود.

لعنتی...

اون چه کوفتی بود؟...

{اسمش و پیشنهاد بدین♡}