پارت دو داستان

DiZi DiZi DiZi · 1401/11/04 09:53 · خواندن 2 دقیقه

هنوز اسمی براش انتخاب نکردم

مرینــــــــــــت مرینـــــــــت مرینــــــت مرینــت مرینت 

 دیگه وقت غصه خوردن و گیج بودن نبود باید میرفتم پیش پدرم تا مسئله رو دقیق برام توضیح بده که چرا گفته مرینت خواهرمه وقتی هیچ نسبتی با هم ....

همینطور باید خبر کشته شدن این جادوگرا رو هم بهش بدم و سربازا رو برای بردن جسدشون بفرستم ...

جادوگرا اسبمو کشته بودن و باید با پای پیاده به قصر میرفتم نزدیک طلوع خورشید بود که بالاخره از اون جنگل خارج شدم ....

سرباز هایی رو دیدم که دارن به سمت من و جنگل می آمدن ....

نفس آسوده ای کشیدم حالا دیگه لازم نبود تا اقامتگاه  پدرم پیاده برم سربازا چند قدم با من فاصله داشتن که ایستادن . از اسب پیاده شدن و بعد از تعظیم گفتن : شاهزاده حال شما خوبه

به تکون دادن سر اکتفا کردم و گفتم :شما اینجا چیکار میکنین؟

-به دستور پادشاه ایل (ایل بابای آدرینه ) برای  محافظت از شما و بردن  شما به قصر اومدیم


پایان 

میدونم بد قولی کردم قرار بود بعد امتحان فیزیکم بزارم الان دو روز از امتحان فیزیکم گذشته تازه پرات گذاشتم ....

همینطور میدونم خیلی کوتاهه پارت بعد رو طولانی تره

معذرت میخوام

برای اسمش بین جادوگر شهر عشق و طلسم پنهانی موندم