
Fake love

سلام 👋
میشینیم مثل خر درس میخونیم فردا تعطیل میشه 😐
انگار اصلا قرار نیست امتحانات تموم بشه بخاطر همین این رومانو شروع میکنم برای اشنایی بفرمایید ادامه مطلب
#fake_love
داستان ما از اونجایی شروع شد که این دختر در پسر باهم اشنا شدن
هر دو شون مغرور لجباز و یه دنده بودن
هیچ کس از دلشون خبر نداره و نمیدونن واقعا عاشق هم هستن یا نه
هر دوشون هم خوش قیافه و معروف بودن
بیاید باهم ببینیم این عشق دروغین از کجا شروع شد

#fake_love1
مرینت
با دقت کیک رو از توی فر در اواردم
اه بازم سوخته
از دستم افتاد و تکه هاش روی زمین پخش شد
مامان وارد اشپزخونه شد خندید و گفت : بازم نتونستی
دستکش هامو در اواردم به خدمتکار نگاه کردم و گفتم : لطفا اینجا رو جمع کن
خودمتکار : چشم
مامان : واسه امشب مهمون داریم برو اماده شو
من : کی میخواد بیاد ؟
مامان : از همکارای بابات
من : اوف من اصلا حوصله ندارم !
از اشپزخونه خارج شدم و رفتم توی اتاقم
در کمد رو باز کردم و به لباس هام نگاه کردم یه لباس بلند سفید با یک شلوار گشاد مشکی انتخاب کردم و پوشیدم موهامو جمع کردم و یو رژ خیلی کم رنگ که اصلا به چشم نمیومد زدم
با گوشیم سرگرم شدم بعد از چند ساعت صدای مامانمو شنیدم که صدام میکرد
رفتم پیشش
من : چی شده مامان
مامان : یه مشکلی واسه خدمتکار پیش امد و رفت امشب تو باید پذیرایی کنی
من : عالی شد !
مامان : غر نزن ابمیوه هارو اماده کن !
صدای در امد
مامان : بدو امدن
اون رفت بیرون منم مشغول درست کردن شربت شدم
صداشون زیاد شد کنجکاو شدم بدونم کین
۶تا لیوان رو داخل سینی گذاشتم و رفتم بیرون
یک مرد و زن بودن با پسرشون که موهای همشون سفید بود بهشون سلام کردم و شربت بهشون تارف کردم
اول به مرده دادم با اخم بهم نگاه کرد و یکی برداشت بعد به زنه تارف کردم تو چشمام نگاه کرد اول شناساییم کرد بعد با اخم یکی برداشت
چقرد بد اخلاقن ! از هیچکدومشون خوشم نیومد
بعد به پسره تارف کردم با شیطنت بهم نگاه کرد و برداشت
اه ! چندش ! از تو چشماش میشه فهمید که ادم درستی نیست !
به مامان و بابا دادم بعد واسشون کیک اواردم البته خودم نتونستم درست کنم کیک های خامه ای که داشتیم رو واسشون اواردم
باهم حرف میزدن و من اصلا متوجه حرفاشون نمیشدم توی اشپزخونه مشغول چیدن ظرف ها توی ماشین ظرفشویی بودم که صدای داد بابا رو شنیدم
سری رفتم بیرون که داد زد : .......