زندگیـ♡ــ

Dia=}= Dia=}= Dia=}= · 1401/11/01 13:46 · خواندن 3 دقیقه

داخل دبیرستان شدم و به طرف اتاق معاونت رفتم....یه خانوم تقریبا ۳۰_۳۱ ساله بود....

ارمان_سلام

معاون_سلام جناب.....فرزندتون از کدوم کلاسه؟!

ارمان_۱۳ گرافیک ولی اون فرزندم نیست خواهرمه...

معاون_ولی حتما باید والدین باشن....

ارملن_ولی.....

معاون_ولی و اما نداریم اقا....

و به کارش ادامه داد....ولی ایلین چرا بهم نگفت که امروز دبیرستان جلسس

 

اخم کردم:جلسه چه زمانی برگزار میشه؟

معاون_برای کلای گرافیک ۱۲ یک ساعت دیگه هستش.

سرمو تکون دادم و از دبیرستان خارج شدم و سمت شرکت رفتم.

«●○◎※»

_ممنون...نمیدونم چشکلی ازتون تشکر کنم.

لبخند میزنه:تو این همه مار برای ما کردی پسرم این که چیزی نیست...تازه ایلین واقعا دختر ماست و ما اونو مثل دخترمون و تو رو مثل پسر نداشتمون دوست داریم .

لبخندم عمق میگیره....یعنی پدر و مادر منم اینقدر مهربون بودن؟؟نه...نبودن....اگر بودن که از پیشمون نمیرفتن و تنهامون نمیزاشتن.

اقدس خانوم از ماشین پیاده شد و منم منتظرشون موندم....

بعد از گذشت چند دقیقه با لبخند اومد:اقا جان نیاز نبود منتظر وایسین من یه تاکسی میگرفتم میرفتم خونه.

ارمان_نه مشکلی نیست...داخل جلسه چی گفتن؟

اقدس خانوم_چیزی نگفتن اقا جان.....فقط کارنامه های ترم اول رو دادن....

ارمان_نمراتش چطور بود؟

اقدس_بیا خودت ببین اقا جان ماشالله کمترین نمذره ای که اورده ۱۷ بوده...

واقعا هم همه نمراتش خیلی خوب بود....لبخند زدم اقدس خانوم رو خونه رسوندم و خودم شرکت رفتم.

«ایلین»

خسته کوفته وارد خونه شدم و خودمو رو اولین کاناپه انداختم امروز کارنامم رو میدادن حالا نمیدونم چی میشه...مطمئن اگر ارمان بفهمه میخواد سرم داد بزنه اما معاون گفت حتما والدینتون باشن و ارمان داداشمه و.....چقد مامان بابا نداشتن سخت و بده...

همون لحظه اقدس خانوم وارد شد با لبخند پهنی که داشت سمتم اومد لبخندی زدم که گفت:ایلین جان برو دست صورتتو بشور لباساتو با یه لباس خونگی عوض کن بعدش بیا من تا اون موقع برات یه ناهار جانانه و خوشمزه درست میکنم.

تشکر میکنم و سمت اتاقم میرم دست صورتمو تو سرویس داخل اتاقم میشورم و یه هودی خرسی میپوشم یه شلوار ستش کلاه هودیم رو روی یرم میکشم و به صورتم داخل اینه نگاه میکنم....یکم بیروحه بخاطر همین با یه رژ خوشرنگ به صورتم رنگ میدم و از اتاق خارج میشم که بوی پیتزای خوشمزه که احتمالا حاضریه زیر بینیم میپیچه ولی ارمان هیچ وقت نمیزاره فس فود بخورم میگه برام ضرر داره....شاید برای خدمه درست کرده....یا سفارش داده.....و من دلم گرفته که باید تنها غذا بخورم و ارمان حالا حالا ها نمیاد....

داخل اشپز خونه شدم که دیدم ارمان و اقدس خانوم دارن با هم صحبت میکنن وارد شدم که هر دو به من نگاه کردن ارمان لبخند زد:سلام فسقل...

لبخند میزنم:سلام داداش .....فکر نمیکردم به این زودی برگردی.

ارمان_ببینم چرا بهم نگفتی؟

ایلین_چیو؟

ارمان ابرو بالا میندازه:جلسه امروزو...

مغزم سوت کشید....یعنیا....مغزم سسسسسووووووتتتتت کشید😐.

ایلین_اگر معاونم گفته پس باید دلیلشم بدونی...

ارمان_اره....اما میخوام از زبون خودت بشنوم؟؟

ایلین_اذیت نکن دیگه....