دل دیوانه پسندم
دخترا این رمان کمی پلیسی و کمی هم ایرانیه
اسم دختره یاسمن و اسم پسره امیره
اسم پدر و مادر یاسمن: ژیلا و دانیال
اسم پدر و مادر امیر: رهام و سهیل
خو ادامه؟
.
.
از خواب بیدار شدم و دستو صورتمو شستم و لباسمو با یه مانتو گلبهی جلو باز که زیرش یه تاپ گردنی مشکی پوشیدم و شلوار مشکی با کفش های گلبهی رنگم با شال مشکی.. از پلها رفتم پایین و وارد آشپزخونه شدم.. بابا پشت میز بود و مامانم چایی میریخت.. گفتم : سلام.. صبحتون بخیر
بابا گفت : سلام یاسمن.. خوبی؟
مامانم صورتمو بوسید و گفت : برات شیر با نسکافه مخلوط کردم که جون بگیری مادر
لبخندی زدم و گفتم : مرسیی..
لپشو اروم بوس کردم.. کنار بابا نشستم که با دستش صورتمو گرفت و گفت : ارایش نکردی بابا!
اروم و هاج و واج به اینه چنگ زدم و صورت بیرنگمو توش دیدم.. گفتم : خوردم ارایش میکنم..
مخلوط شیر و نسکافه ام رو سریع خوردم و رفتم بالا.. ارایشمو کردم.. رژلب و رژ گونه ی گلبهی.. خط چشم مشکی و سایه گلبهی.. تندی رفتم پایین و سوییچ پارس سفید رنگمو برداشتم و به سمت پایگاه رفتم
.
.
کارامو کردم و رفتم توی پارکی که همیشه با امیر میشستیم و حرف میزدیم... یه اب گرفتم و سمت فضای سبز رفتم.. پشت درختی که اسممون رو روش حک کردیم وایسادم.. خاطراتم زنده شد.. متوجه ی امیر نشدم که نشسته بود.. وفتی برگشتم دیدمش.. داشت با خودش حرف میزد
_ دلم برات تنگ شده..
_ ببین چیکار کردی که دارم با عکست حرف میزنم
پشت درخت نشستم
_ مهم نیس
_ میدونم بخاطر کاری که کردم نمیخوای صدامو بشنوی
_ اما.. دوست دارم
_یاسِمن
دلم هری ریخت.. بعد کلی حرف زدن بسمت ورودی رفت.. اروم روی صندلی نشستم و یکمی سعی کردم مانع این شم که اشکم بریزه!..سرمو بالا گرفتم و با دیدن امیر هیینی کشیدم.. نشست کنارم..اومدم بلند شم برم دستمو گرفت و گفت: وایسا.. میخوام باهات حرف بزنم
به حالت زار گفتم : من باهات حرفی ندارم امیررر
_ من دارم
جدی گفتم :سنمی نداری باهام که بخوای زورم کنی.. البته اگه از پسر عمو دختر عمو بودنمون فاکتور بگیری
_ خب؟ تاحالا ندیدی دختر عمو پسر عمو باهم حرف بزنن؟
نوچ خدا وکیلی :نه.. بیشتر جنگو دعواهارو دیدم.. ببین برخوردم خیلی خانومانست.. برو و کاریمم نداشته باش
_ کارت چطور پیش میره.. خانوم دکتر؟
گفتم : خب هنوز نیم ترمم مونده فضول خان ... اهمیتش به تو چیه؟
_ همینطوری..
دستمو از دستش در اوردم و گفتم : ببین.. بابام از دستت شکاره.. شر نساز.. باید برم کار دارم..
و بدو از درب خروجی خارج شدم و وارد ماشین شدم.. اشکم چکه چکه میومد.. و میدونم اگه نمیرفتم بیشتر میشد.. ماشینو روشن کردم و به سمت خونه روندم.. کلیدو تو قفل چرخوندم و وارد شدم.. گفتم : سلاااام ایم بک
+ یکی یدونه
- خل دیوونه
+ دختر بابا حالش چطوره؟
لبخند زدم و گفتم : عاالی
- وا مرد اینقد پرروش نکن.. مادر غذا ماهی داریم
با اشتیاق گفتم : یووهووو.. اخجونمی جون
تند رفتم و لباسمو با یه دست بلوز و شلوار طوسی عوض کردم.. روی لباسه یه خرگوش بود که هویج دستشه.. موهامم گوجه ای بالا بستم.. رفتم پشت میز نشستم و
.
.
غذامون تموم شد.. داشتم به کمک مامان ظرفا رو جمع میکرذم که بابا گفت : دختر... قراره بریم مسافرت
ی لحظه موندم و دستم روی لیوان اب موند.. سری تکون دادم و گفتم : کجا میریم؟
_ شاید جنوب شایدم شرق
+ بندرعباس بهتره
سری به معنای اوکیه تکون دادم و گفتم : خوش بگذره
+ از ایلیا اجازتو گرفتم.. توام میای
چشمام به معنای واقعی به اندازه سکه 100 تومنی شد..
» چیی؟ خدااایاا باشه بریم.. امشب دیگه؟
+ اره برو وسایلو جمع کن
رفتم و وسایلمو جمع کردم.. هرچی فکر کردم این مسافرت بهم میاد و احتمالا از نبود امیر لذت ببرم...
ساعت 3 راه افتادیم.. به گوشیم پیام اومد
X کجایی؟
& شما؟
Xامیرم.. بگو
& بندر
X😑
گزینه ی بلاک و فشردم و با اشک به طلوع خورشید نگاه کردم
.
..
.
اون یکی رمانم رو ادامه میدم ولی این چطوره؟