دل دیوانه پسندم

🍪Sinre🍭 🍪Sinre🍭 🍪Sinre🍭 · 1401/10/12 15:15 · خواندن 4 دقیقه

دخترا این رمان کمی پلیسی و کمی هم ایرانیه

اسم دختره یاسمن و اسم پسره امیره 

اسم پدر و مادر یاسمن: ژیلا و دانیال 

اسم پدر و مادر امیر: رهام و سهیل

خو ادامه؟ 

از خواب بیدار شدم و دستو صورتمو شستم و لباسمو با یه مانتو گلبهی جلو باز که زیرش یه تاپ گردنی مشکی پوشیدم و شلوار مشکی با کفش های گلبهی رنگم با شال مشکی.. از پلها رفتم پایین و وارد آشپزخونه شدم.. بابا پشت میز بود و مامانم چایی میریخت.. گفتم : سلام.. صبحتون بخیر 

بابا گفت : سلام یاسمن.. خوبی؟ 

مامانم صورتمو بوسید و گفت : برات شیر با نسکافه مخلوط کردم که جون بگیری مادر

لبخندی زدم و گفتم : مرسیی.. 

لپشو اروم بوس کردم.. کنار بابا نشستم که با دستش صورتمو گرفت و گفت : ارایش نکردی بابا! 

اروم و هاج و واج به اینه چنگ زدم و صورت بیرنگمو توش دیدم.. گفتم : خوردم ارایش میکنم.. 

مخلوط شیر و نسکافه ام رو سریع خوردم و رفتم بالا.. ارایشمو کردم.. رژلب و رژ گونه ی گلبهی.. خط چشم مشکی و سایه گلبهی.. تندی رفتم پایین و سوییچ پارس سفید رنگمو برداشتم و به سمت پایگاه رفتم 

کارامو کردم و رفتم توی پارکی که همیشه با امیر میشستیم و حرف میزدیم... یه اب گرفتم و سمت فضای سبز رفتم.. پشت درختی که اسممون رو روش حک کردیم وایسادم.. خاطراتم زنده شد.. متوجه ی امیر نشدم که نشسته بود.. وفتی برگشتم دیدمش.. داشت با خودش حرف میزد

_ دلم برات تنگ شده.. 

_ ببین چیکار کردی که دارم با عکست حرف میزنم 

پشت درخت نشستم 

_ مهم نیس

_ میدونم بخاطر کاری که کردم نمیخوای صدامو بشنوی

_ اما.. دوست دارم 

_یاسِ‌من

دلم هری ریخت.. بعد کلی حرف زدن ب‌سمت ورودی رفت.. اروم روی صندلی نشستم و  یکمی سعی کردم مانع این شم که اشکم بریزه!..سرمو بالا گرفتم و با دیدن امیر هیینی کشیدم.. نشست کنارم..اومدم بلند شم برم دستمو گرفت  و گفت: وایسا.. میخوام باهات حرف بزنم 

به حالت زار گفتم : من باهات حرفی ندارم امیررر

_ من دارم 

جدی گفتم :سنمی نداری باهام که بخوای زورم کنی.. البته اگه از پسر عمو دختر عمو بودنمون فاکتور بگیری

_ خب؟ تاحالا ندیدی دختر عمو پسر عمو باهم حرف بزنن؟ 

نوچ خدا وکیلی :نه.. بیشتر جنگو دعواهارو دیدم.. ببین برخوردم خیلی خانومانست.. برو و کاریمم نداشته باش

_ کارت چطور پیش میره.. خانوم دکتر؟ 

گفتم : خب هنوز نیم ترمم مونده فضول خان ... اهمیتش به تو چیه؟

_ همینطوری.. 

دستمو از دستش در اوردم و گفتم : ببین.. بابام از دستت شکاره.. شر نساز.. باید برم کار دارم.. 

و بدو از درب خروجی خارج شدم و وارد ماشین شدم.. اشکم چکه چکه میومد.. و میدونم اگه نمیرفتم بیشتر میشد.. ماشینو روشن کردم و به سمت خونه روندم.. کلیدو تو قفل چرخوندم و وارد شدم.. گفتم : سلاااام ایم بک

+ یکی یدونه 

- خل دیوونه

+ دختر بابا حالش چطوره؟ 

لبخند زدم و گفتم : عاالی

- وا مرد اینقد پرروش نکن.. مادر غذا ماهی داریم 

با اشتیاق گفتم : یووهووو.. اخجونمی جون

تند رفتم و لباسمو با یه دست بلوز و شلوار طوسی عوض کردم.. روی لباسه یه خرگوش بود که هویج دستشه.. موهامم گوجه ای بالا بستم.. رفتم پشت میز نشستم و 

غذامون تموم شد.. داشتم به کمک مامان ظرفا رو جمع میکرذم که بابا گفت : دختر... قراره بریم مسافرت 

ی لحظه موندم و دستم روی لیوان اب موند.. سری تکون دادم و گفتم : کجا میریم؟ 

_ شاید جنوب شایدم شرق 

+ بندرعباس بهتره

سری به معنای اوکیه تکون دادم و گفتم : خوش بگذره

+ از  ایلیا اجازتو گرفتم.. توام میای

چشمام به معنای واقعی به اندازه سکه 100 تومنی شد.. 

» چیی؟ خدااایاا باشه بریم.. امشب دیگه؟ 

+ اره برو وسایلو جمع کن

رفتم و وسایلمو جمع کردم.. هرچی فکر کردم این مسافرت بهم میاد و احتمالا از نبود امیر لذت ببرم... 

ساعت 3 راه افتادیم.. به گوشیم پیام اومد 

X کجایی؟ 

& شما؟ 

Xامیرم.. بگو

& بندر 

X😑

گزینه ی بلاک و فشردم و با اشک به طلوع خورشید نگاه کردم

 

 

.. 

اون یکی رمانم رو ادامه میدم ولی این چطوره؟