سلام
اومدم یک رمان بزارم .... خودم میگم کپی هست و اجازه گرفتم و اسم اصلیش رو هم می گم چون الان کسی پست زیاد نمی زاره منم که قراره فصل دوم عشق جهنم رو بنویسم پس بفرمایید .
نویسنده این مطلب: 𝙎𝙚𝙥𝙞𝙙𝙚𝙝🍿
موضوع: ༺رمان زاده عشق༻ ?
همه جا پر برگ های پاییزی به رنگ های سرخ و نارنجی و زرد هست
بعضی از برگ ها تو هوا داشتن میرقصیدن
و باد زو زو میکرد
هیچ کس حتی یک نفر هم توی خیابون و هیچ جا نبود
همه خانوادگی تو خونه هاشون جمع شده بودن
منم که تنهایی
تیکی : داری چی میگی
تو خودت پدر مادرت رو کشتی
مرینت :
آخه ..
...
همه جا رنگ های سرخ و نارنجی پوشانده بود غیر از اونا رنگ دیگه ای به چشم نمیرسید
رفتم اتاق و
کاپشن سیاه رو که می درخشید رو پوشیدم همینطور شال سیاه رنگ
یه شلوار تنگ سیاه با خط های طلایی
یه کلاه بامزه طلایی پوشیدم
چکمه هام که خیلی نرم و سیاه و می درخشید رو پوشیدم یه دستبند و گردنبند هم همینطور
مرینت : رفتم بیرون دستام تو جیبم بود
از دهنم دود بیرون میومد
ادرین رو دیدم که با ماشین داشت میرفت
چشمام درخشید
داشتم با خودم حرف میزدم و قدم میزدم
حداقل تا نصف پاهایم تو برگ ها بودند
نمیدونی چقدر زیبا بود ....
واقعا زیبا !
یه دفعه دیدم کسی جلوم ایستاده و چترش جلو صورتش هست اصلا از صورت تا بدنش رو نمیدیدم
خودش رو با چتر پوشانده بود .
خیلی ترسیدم
پاهام به لرزیدن افتاد ... همینطور دستام
رفتم دستام رو گذاشتم روی چتر و میخواستم بکشمش اونور ببینم کیه
یه دفعه چتر افتاد زمین ... هیچ کس پشت چتر نبود چجور همچین چیزی ممکنه آخه
یه چتر که پشتش هیچی نباشه
... فقط یه نور درخشان پشت چتر قایم شده بود که خیلی می درخشید ... رفتم از نزدیک ببینمش که یهو غیب شد ....
توی اون نور یه عکس ماه و قصر یخی دیدم ، همینطور فک کنم عکس یه خون آشام
.... خیلی ترسیدم. چشام گرد شده بود مثل کاسه
پاهام سست شده بودن ..... نمیدونستم چی کار کنم
خودمو بزنم زمین ، جیغ بزنم ، فرار کنم ..!
چجور اینجور چیزی ممکنه ...😱
اونقدر از ترس لرزیدم افتادم زمین ... از حال رفتم
بعد پنج دقیقه چشام رو آروم باز کردم دیدم همه جا خلوته
با سرعتی دویدم به سمت خونه
وقتی رسیدم ...
رفتم اتاق در رو محکم بستم ..
...
مرینت : شب شد دراز کشیدم و به زور خوابم برد.....
شب دردناکی بود ...
نظر یادت نره😉