P23 تو به ارواح اعتقاد داری؟

R.m R.m R.m · 1401/09/26 09:21 · خواندن 1 دقیقه

این رمانو تا شب یلدا تموم میکنم 

پایان خوش یا بد ؟

مرینت 
از خواب بلند شدم‌ لباسام رو عوض کردم صبحانه خوردم و زدم بیرون که شاید بتونم یه کاری پیدا کنم 
دوباره اون پسره لوکا رو دیدم 
با دیدن من لبخند زد و گفت : بازم همو دیدیم 
من : اتفاقی 
لوکا : این اتفاقی نیست این سرنوشته که مارو به هم رسوند 
من : شاید 
لوکا : بیا منتظر اتفاق ها نباشیم و باهم دوست بشیم 
من : باشه 
لوکا : شمارتو بهم بده 
شمارمو بهش دادم و بعد از هم خداحافظی کردیم و رفتم دنبال کار 
تا ساع ۶ بعد از ظهر گشتم ولی پیدا نکردم نا امید به سمت خونه راه افتادم 
صدای زنگ گوشیم رو شنیدم 
به صفحش نگاه کردم ناشناس بود جواب دادم 
من : الو ؟ شما ؟
صدای لوکا امد و گفت : لوکام مرینت 
من : اهان تویی 
لوکا : کجایی ؟ 
من : دارم میرم خونه 
لوکا : من دارم میرم مهمونی تو هم با من میای ؟
من : اره ادرسو واسم بفرست 
لوکا : باشه
رفتم خونه لباسمو عوض کردم و رفتم به ادرسی که لوکا فرستاده بود 
ادرس یه خونه بود صدای اهنگم نمیاد شک کردم اونجا باشه 
زنگو زدم 
لوکا امد درو باز کرد 
یه پیرهن تنش بود و دکمه هاش باز بود 
من : فکر کردم ادرسو اشتباه امدم 
لوکا : نه درست امدی بیا تو
از جلوی در کنار رفت و رفتم تو