P22 تو به ارواح اعتقاد داری؟
بفرمایید ادامه مطلب ~
مرینت
از خواب بیدار شدم
سری لباسامو پوشیدم صبحانه خوردم و رفتم سر کار
در مغازه رو باز کردم و رفتم تو
فلیکس پش پشت میز نشسته بود
من : ببخشید که.....
حرفمو قطع کرد و گفت: اخراجی
من : چی ! چرا اخه ؟ تو هر کاری گفتی من انجام دادم
فلیکس : دو روزه نیومدی سر کار اخراجی برو بیرون دیگه هم نیا اینجا
سرمو انداختم پایین و از مغازه رفتم بیرون
بخاطر از دست دادن کارم ناراحت نبودم
بخاطر از دست دادن فلیکس ناراحتم چون به اون علاقه داشتم
با یکی برخورد کردم سرمو بلند کردم
یه پسر با مو و چشمای ابی روبه روم بود
من : ببخشید
پسره : من باید بگم بلخشید منم حواسم نبود
سکوت کردیم و بهم نگاه کردیم
دستشو جلوم دراز کرد و گفت : اشنا بشیم ؟
باهاش دست دادم و گفتم : البته
پسره : اسم من لوکا و تو
من : اسم منم مرینت
لوکا : رنگ موهاتو دوست دارم !
من : موهای توهم خوشگله !
لوکا : ممنون
من : کجا میری ؟
لوکا : امدم پیادروی تو کجا میری ؟
من : از کارم اخراج شدم و دارم میرم خونه
لوکا : متأسفم پس الان بیکاری ؟
من : اره
لوکا : میتونم قهوه مهمونت کنم ؟
من : البته
باهم رفتیم نزدیک ترین کافه و قهوه خوردیم و بعد برگشتم خونه
اجوشی خونه بود و عمو نبود
اجوشی : چرا انقدر زود امدی ؟
من : اخراج شدم
اجوشی : ناراحت نباش یه کار بهتر پیدا میکنی
من : بخاطر از دست دادن کار ناراحت نیستم
اجوشی : پس چرا اخمات تو همه ؟
من : چون دیگه فلیکس رو نمیبینم
اجوشی : خب که چی ؟
من : بهش علاقه مندشدم
اجوشی : بهتر
من : یکی رو تو راه دیدم باهم رفتیم قهوه خوردیم
اجوشی : به اونم علاقه مند شدی ؟
من : نمیدونم