P4 من + تو = ما
بفرمایید ادامه مطلب ~
ادرین
بی حوصله خودمو انداختم رو تخت
متوجه افتادن یه چیزی از جیبم شدم
خم شدم و برش داشتم
همون فلش بود
بلند شدم که ببرم بدمش که پدر اما بعد از بردلشتن یک قدم منصرف شدم
اگه ببینم چی توشه بهتره !
ولی پدر گفت نگاش نکن !
بی خیال بابا نمیفهمه
نشستم لوی صندلی لپ تاب رو باز کردم و فلش رو بهش وصل کردم
بازش کردم یه فیلم بود
پخشش کردم
فیلم اتاق پدر توی شرکت بود
یه مرد تقریبا پیر با موهای تقریبا سفید و قد کوتاه وارد اتاق شد دستش رو روی میز کوبید
صدا نداشت
پدر دستشو زیر میز برد تفنگ در اوارد و روبه روی مرد گرفت
با خونسردی نگاش کردم
اون نیتونه کسی رو بکشه حتما فقط میخواد برسونتش
شلیک کرد ! و مرد روی زمین افتاد !
با دیدن اون صحنه چشمام چهارتا
سری فلش رو در اوارم
این دیگه چی بود ؟!
فتوشاپ بود ؟!
نکنه بخاطر اینکه نگاش کردم منم بکشه !
من هیچی ندیدم !
فلشو بردلشتم و سری رفتم پیش پدر
در زدم و درو باز کردم رفتم تو
پدر : چی شده ادرین ؟
من : فلش رو واستون اواردم !
پدر : اهان بیارش
رفتم پیش تختش و دادمش بهش
پدر : نگاش نکردی که ؟!
من : نه !
فلشو شکوند و داد بهم و گفت بندازم سطل زباله
من : گفتی پیداش کنم که بندازیش دور ؟
پدر : اون باید از بین بره !
من : حالا چی بود که به شرکت ربط داشت !
مثل قاطلا بهم نگاه کرد نگاهمو ازش گرفتم و از حرفت پشیمون شدم !
پدر : لازم نیست بدونی !
گوشیم زنگ خورد
چقدر به موقع !
من : من برم بجواب بدم
سری از اتاق رفتم بیرون و به صفحه گوشی نگاه کردم
اسم فلیکس روش خودنمایی میکرد
جواب دادم
فلیکیس : الو
من : افرین داداش خیلی به موقع زنگ زدی !
فلیکس : مگخ چی شده ؟
من : از یه جا نجاتم دادی حالا چرا زنگ زدی ؟
فلیکس : اون دختره مرینت هست
من : خو
فلیکس : امده اینجا میگه با تو کار داره
من : کجاس ؟
فلیکس : جلوی در
من : باشه امدم
گوشی رو قطع کردم
و رفتم پایین