P18 تو به ارواح اعتقاد داری؟
بفرمایید ادامه مطلب ~
مرینت
کل خونه رو گشتم ولی پیدا شون نکردم
رفتم سراغ اخرین اتاق و درو باز کردم
هر دوشون انجا بودن
تالیا هم اونجا بود
تالیا : این اینجا چکار میکنه ؟! اویزون شماهم شده !
من : اصلا خودت اینجا چکار داری ؟!
چرا اونو به من دادی بخورم ؟! مگه من چکارت کردم ؟!
تالیا : تو چکار که نکردی !
جک : کافیه !
من : مقصر اونه اجوشی
تالیا : تو به چه حقی اجوشی صداش میکنی ! فقط من اونو با این اسم صدا میکنم !
من : چون خودش بهم گفت با این اسم صداش کنم !
تالیا : من متمعنم بخاطر اینکه خودتو شیرین کنی با این اسم صداش کنی !
من : اسم خودشو دوست نداره منم اینطوری صداش میکنم
جک : بسه دیگه !
تالیا : چرا وقتی من دلیلش رو ازت پرسیدم بهم نگفتی ؟
جک : چون دلم نخواست
تالیا : مگه نگفتی دوسم داری ؟
جک : دیگه ندارم !
تو چشمای جک نگاه کرد و بعد از اتاق رفت بیرون
اریک : هی ! تو چقدر خوش شانصی !
جک : دیوونه
اریک امد جلوم و یه چیزی جلوم دراز کرد و گفت : بیا داروی درمانت رو از جیبش برداشتم
با خوشحالی از دستش گرفتم و گفتم : ممنون !
اریک : فراموش !
من : چی !
اریک : مگه شرطی که باهم بستیم رو یادت رفته ؟
من : الان باید از اینجا برم ؟
اریک : لازم نیست ! من با وجود تو مشکلی ندارم میتونی بمونی !
از اتاق رفت بیرون
رفتم پیش جک نشستم و گفتم : چرا گفت فقط من متونم اینطوری صداش کنم ؟
جک : ما قبلا با هم دوست بودیم و فقط اون اینطوری صدام میکرد
من : اهان
یکم از داروی تو دستم خوردم
یهو یه سر درد بد گرفتم دارو از دستم افتاد و سرمو گرفتم
جک : خوبی ؟!
من : سرم درد میکنه
یکم از دارو برداشت و بو کشید و گفت : این سمه !
جلوی چشمام سیاهی رفت و دیگه هیچ جایی رو ندیدم