عشق پری فراری پارت 2

DiZi DiZi DiZi · 1401/09/13 14:52 · خواندن 2 دقیقه

فعلا داستان دفترچه خاطرات رو نمیزارم چون درسام زیاده و نمیتونم دو تا داستان رو باهم جلو ببرم

بفرمایید ادامه مطلب

صبح روز بعد بیدار شد برای دخترک امروز هم مثل بقیه روزا بود او شاهزاده بود ولی این را نمیخواست... پدر و مادرش را دوست داشت ولی سلطنتی رو که روزی قرار است ملکه اش بشود را نه ... او قدرت را دوست داشت اما نه مانند دیگران برای ریاست بلکه برای محافظت ، محافظت از کسایی که دوستشان داشت ... حاضر بود برای نجات پری ها هر کاری کند اما نه به قیمت کشته شدن یه موجود دیگر ... آن دختر با همه فرق داشت.....
 با صدای یه گل  به خودش اومد : مرینت اگر نمیخوای ساعتها مادرت نصیحتت کنند سریع تر حاضر شو و به سالن غذاخوری برو . 
اززبان مرینت : تو فکر بودم که با صدا یه گل به خودم اومدم به ساعت نگاه کردم وای ساعت 5:30 است اگه دیر برای صبحانه برسم باید ساعتها به نصیحت مادرم گوش بدم سریع بلند شدم و به سمت اتاق لباسام رفتم یه لباس زرشکی انتخاب کردم و پوشیدم بعد آرایشگر اومد و موهام رو یه شینیون ساده کرد . تاج رو بر روی سرم گذاشتم و به سمت سالن غذا خوری رفتم و بعد از وارد شدن تعظیم و سلام کردم و روی صندلی م که خدمتکار عقب کشیده بود نشستم نگاه بابا به سمت ساعت بزرگی که در گوشه ای از سالن بود رفت و با دیدن ساعت 6:00 لبخند رضایت بخشی زد هوف به موقع رسیدم بعد صبحانه پدرم گفت بمونم باهام کار داره . 

مرینت :بله پدر 
تام : برای جشن فردا تیانا و لوکا و استفان میان و قراره راجب مراسم ازدواج تو و لوکا صحبت کنیم 
مرینت :چشم پدر 
تام :میتونی بری 
مرینت :چشم و به سمت اتاقم رفتم تیانا اسم عمه م هست و خب اون از بابام کوچیکتره و استفان اسم شوهر عمه م هست و لوکا هم پسرشونه که 240 سالشه و اما نه من به لوکا علاقه دارم و نه اون به من فقط در حد خواهر برادر هم رو دوست داریم و لوکا عاشق یه دختر به اسم کلارا است که فقط من میدونم .هیچ کس من رو درک نمیکنه تنها کسایی که صحبت کردن باهاشون من رو آروم میکنه آلیا و گیاهان هستند


خب این پارتم تموم شد 

پارت قبل فقط ماندانا نظر داده بود برا همین این پارت کوتاه تره

به ازای هر نظر 1000 کاراکتر میدم این پارت 1820 کاراکتر بود

راستی کاور داستان عوض شده