عشق قهرمان من پارت ۲

Marl Marl Marl · 1401/09/08 20:36 · خواندن 5 دقیقه

عشق قهرمان من 

شروع پارت ۲

ببخشید دیر شد . چون کامنت نداشتیم پس کامنت یادتون نره .. برای فوتبال هم رمز نزاشتم 😉

عشق قهرمان من: وای خدا چیکار کردم . چرا مظطربم .. مگه قراره اتفاق دیگه ای هم بیوفته .. خدا یا
پاکت قهوه رو باز کردم و توی ابجوش ریختم و یکم شیرینش کردم . با قاشق بهش حدودا طرح گربه دادم . 
دسته ی لیوان رو گرفتم و توی سینی گذاشتم . به سمت حال راه افتادم  . چرا یکدفعه سوال های ناجور توی ذهنم هجوم اورد . 
ولش کن بعدا فکر می کنم . سینی رو روی میز گذاشتم و به سمت انباری رفتم .
اگراست : کجا؟
_ برم یکم استراحت کنم .

اگراست : نظافت کردی؟ فقط یکم قهوه درست کردن خستت کرده ؟ 
سریع برو پله ها رو نظافت کن . فقط...... 
فکر کنم بدونی؟ یا نه ! 
_ بله ! نباید به اتاق انتهای راهرو بروم . 

آه کوچولی گفتم و به سمت اشپزخونه به راه افتادم . یکم اب گرم توی سطل ریختم و تی سفید با گل رز رو برداشتم . به سمت انتهای راهرو رفتم و از بلا شروع کردم ؛ که چشمم به اتاق انتهای راهرو افتاد . چرا رنگ اون با همه متفاوت بود . بازم گل رز ؟
((شروع کردم یکی، یکی پله ها رو تمیز کنم . عرق از سرو وصورتم می چکید . ))
نفس زنان گفتم : تموم .. شد . 
اگراست : به گل ها آب بده و بیا لیوان قهوه رو شستو شو بده . بعدا می توانی استراحت کنی.
_ میشه انباری رو هم تمیز کنم ؟

اگراست: باشه 
لیوان قهوه و سینی رو از جلوی اقای اگراست برداشتم . و توی ظرف شویی گذاشتم . در هر صورت با کف و مایع ظرف شویی اونو شستم .
وارد انباری شدم . خاک اطراف اتاق را غبار الوده کرده بود . برد ه چیزی خاک نشسته بود . مثل گاز توی هوا معلق بودندو جابه جا می شدند . با جارو یکم فرش سفید با گل های رز رو جارو کردم و با اب و کف شستم . روی سرامیک ها رو هم تمیز کردم . و تا اخر شب مرتب تمیز و تمیز تر می شد ‌. پشت کمد . سه برگه ی خالی پیدا کردم و سعی کردم مداد مشکی هم پیدا کنم. بعد از کلی گستن پشت تخت پیدا شد . 
کتاب صورتی با گل رز . دوباره؟ 
اونم پشت تخت ؟ 
عجب چقدر اینجا عجیبه ..
توش به جز چند تا صفحه ی خالی چیزی ندیدم . برگه ها رو توش گذاشتم و از انباری بیرون رفتم . حتی توش یه پنجره هم نداشت . با اقای اگراست سوپ سفارشی  رو حاضر کردیم .. حدودا اخلاقش بهتر شده بود .. اما نباید کم کاری می کردم . 

(( اگراست))

  دختر شیطونی بود . چطوری میتونستم بداخلاقی کنم .. هیچ وقت جذب دختری نشدم . ولی هنوز اونو به عنوان یک خدمتکار قبول دارم . ولی سعی می کنم کمتر بداخلاقی کنم ؛ اما یکم مزه داشت اذیتش کنم . پس بعد از شام و شستن ظرف ها توی انباری رفت و توی سه ثانیه به خواب رفت . اروم لای در رو باز کردم . وای ! چقدر تمیز بود . تو این روزا کمتر به انباری سر  می زنم . درسته در خاک گرفته ای داشت ولی توش رو حسابی تمیز  کرده بود .سه تا موش رو که قبلا از خدمتکار ها خواسته بودم . رو توی انباری  رها کردم  و سریع از انباری دور شدم .به خدمتکار ها دستور دادم که این اتفاق رو نادیده بگیرن ..این خدمتکار ها دور از چشم مرینت مخفیانه به منزل من میان و کار می کنن . نشخندی زدم و زیر لب اروم گفتم : چند تا ایده برای اذیت کردنش دارم . مظلوم خواب بود .. چقدر توی خواب مصممِ ! یعنی به چی توی خواب فکر می کنه؟
اونقدر فکرم مشغول شده بود که یادم رفت به کار های شرکت رسیدگی کنم . 
کلافه چنگی به موهای طلایی شلخته ام زدم و وارد اتاقم شدم . خودمو روی تخت رها کردم . حال نوشتن جزوه و طراحی برای شرکت نداشتم .. چن بار دندونامو به هم فشار دادم و بعد از چند دقیقه کلافه و بی حوصله در مورد پول و سرقت از شرکت نوشتم و حدودا امادش کردم ... نگاهم به ماه افتاد . شبیه مرینتی که خواب بود افتادم . چقدر به هم شبیه هستن .حتی پوست سفید و نرمش با اینکه لمسش نکرده بودم ولی فکر می کردم نرم باشه .
فکرام رو از مرینت گرفتم و خودمو با طراحی مشغول کردم . چندادن خوبی در نیومد .. ولی بهتر از این نمی تونستم ؛ خسته روی تخت دراز کشیدم ،  این روزا حتی وقت خوابیدن هم نداشتم . چون از شرکت سرقت شده و حسابی کلافه شدم . حدودا نزدیکای صبح شده بود؛ کتمو پوشیدم و رفتم به اتاق مرینت . اونم داشت بیدار می شد .. 
وقت سر خاروندن نداشتم . کیفم رو از مدارک پر کردم و از خونه بیرون رفتم . 
*******
چقدر طراحی خوبی شده .. یادم نمیاد تونسته باشم بیشتر از ۲ تا مدل طراحی کرده باشم . چطوری ۱۰ تا مدل درست کردم و به این قشنگی ! 
صدای در باعث شد از قشنگی مدل ها بیرون بیام .
_ بیا تو !
با حالت نارحتی شروع به گفتن حرفش کرد : 
مرینت: ببخشید ،میدونم کار  بدی کردم 
. بارم معذرت می خوام !
_ چرا ؟

حالت تعجبی به صورتش گرفت و گفت: چون... ک. ه من اونا رو براتون کشیدم .غم توی چشمای اقیانوسیش پرسه می زد  و اروم، اروم اشک توی اون چشمای قشنگش پر شد .
حواسم رو از چشماش به طرح ها دادم وگفتم: واقعا تو این ها رو نوشتی؟
مرینت:  بله 
_ خوبه، خوشگل طراحی میکنی ! ازت می خوام طراحی های شرکتم رو برام طرح کنی؟
راستی از کجا میدونسی چی مز خوام طرح کنم؟
بدنش به لرزه افتاد و حس کردم پاهاش شروع به لرزیدن کرد .بنابرین دوباره با داد این حرفم رو تکرار کردم.
یکم ترسید اما بعد جواب داد: دیشب بیدار بودم که صداتون رو شنیدم و فهمیدم که می خواهید مدل طراحی کنید .
_ خیلی خوب می تونی بری ! 

مرینت: ممنون .

یعنی اون بیدار بود؟ 
پس چرا اینقدر خواب به نظر می امد .
شاید جلوی من خودشو به خوابی زده !