نتونستم بهش برسم.....!
تک پارتی
صبح شده بود
با خمیازه صبحم رو شروع کردم تونستم از این تخت خواب لعنتی جون بکنم و برم سر درس و مدرسه .....
توی راه که بودم الیا رو دیدم که داشت با نینو میومد و حرف دلش رو زده بود
بعضی اوقات به الیا حسودیم میشد چون چیزی که توی دلش بود بدون ترس بیان میکرد....
اما من با هزار جور شک تردید تازه هم بهش نمیگفتم ه چقدر دوسش دارم توی فکر بودم که حس کردم
به چیزی برخورد کردم سرم رو تکون دادم تا افکارات م رو فراموش کنم
کسی که بهش برخورد کردم ادرین بود .... ادرین اگرست
دستش رو جلوم گرفت تا بند بشم من هم دستش رو گرفتم و بلند شدم اما ایندفعه نه لپ های سرخی داشتم و نه لکنت زبون .
وکیفم رو برداشتم . رفتم سر کلاس خانم بوستیه هنوز نیومده بود و من یک نفس تازه ای کشیدم سرم رو گزاشتم روی میزم و چشم هام رو بسته
بودم بعد از چندقیقه سنگینی روی شونه ام حس کردم سرم رو که برداشتم فیلیکس دستش رو روی شونم گزاشته و توی چشمام نگاه میکنه ازش سوال پرسیدم اما
جوابم رو نداد دستم رو رو به روی صورتش تکون دادم تا به خودش بیاد .
و بعد بهم گفت : عاشقشی ؟ نه؟
من کمی با خجالت گفتم اره چطور؟
بعد کمی جا خورد اما گفت: مرینت برای اینکه میخوای کسی رو عاشق خودت کنی خودت باش نه کسه دیگه ای چون ممکنه ما امروز زنده باشیم ولی فردایی جود نخواهد د
اشت .
و بعد رفت سرجاش نشست .
کمی تعجب کردم اخه چرا این حرف رو به من زد.
_______________
بچه ها این تک پارتی کوتاه یک نکته اخلاقی داره اگه تونستید حدس بزنید؟