P16 عشق خطر ناک است

R.m R.m R.m · 1401/08/27 11:37 · خواندن 1 دقیقه

بفرمایید ادامه مطلب ~

مرینت 
لوکا : این لباس کیه !؟
موندم چی بهش بگم 
در باز شد و ادرین امد تو و گفت : مال منه 
لوکا : مال تو 
ادرین : جلوی در باهم برخورد کردیم سردش بود بهش دادم 
مرینت کتمو پس بده 
من هنوز حرفش رو نفهمیده بودم و بهش نگاه میکردم 
لوکا زد بهم و گفت : مرینت 
سری درش اواردم و بهش دادمش 
من : من میرم لباسام رو عوض کنم 
لوکا : باشه برو
رفتم بالا لباسام رو عوض کردم و روی تخت نشستم 
یعنی دیشب چه اتفاقی افتاده ؟
من کاری کردم ؟
اصلا من چطوری رفتم اونجا ؟
هر چقدر که فکر میکنم چیزی یادم نمیاد


ادرین 
رفتم توی پذیرایی نشستم و قهوه خوردم 
به دیشب فکر کردم 
من کاری کردم ؟
هیچی یادم نمیاد 
نمیتونم از مرینتم بپرسم 
چطوری بفهمم ؟
صدای زنگ در امد 
رفتم سمت در و درو باز کردم 
یه مرده پشت در بود که گفت : اقای اگرست شما دیشب پول اتاق رو واریز نکردین 
من : وایسا کیفم رو بیارم رفتم بالا و کیفم رو اواردم وقتی امدم پایین لوکا و مرینت جلوی در خداحافظی میکردن 
رفتم سمت مرده و پولش رو بهش دادم 
مرده : از خدمات ما راضی بودین ؟
من : اره ممنون‌
چشمش به مرینت افتاد گفت :  شما هم دیشب با این اقا توی هتل ما بودین 
شما از خدمتات ما راضی بودین ؟
لوکا بهش نگاه کرد و گفت : تو با ادرین توی هتل بودی ؟!
مرینت :نه نه
من : اره اقا راضی هستیم برو 
درو بستم و گفتم : ما همو ندیدیم ولی انگار دیشب توی یک هتل بودیم 
مرینت : اره من خسته بودم بخاطر همین رفتم هتل
اصلا هم ادرین رو ندیدم

 

1500 کاراکتر ~