P11 تو به ارواح اعتقاد داری؟
بفرمایید ادامه مطلب ~
مرینت
یکی از اونا بهم نزدیک شد پاهامو جمع کروم و خودمو کشیدم عقب
دستش رو سمتم دراز کرد وقتی دستش امد داخل دایره سری دستش رو کشید عقب
من رفتم عقب تر و از دایره خارج شدم اونا هم بهم نزدیک شدن
جیغ زدم که اریک کمکم کنه ولی اونم افتاده بود روی زمین
یکیشون دستش رو دراز کرد من سرمو گذاشتم روی پاهام و چشمامو بستم
منتظر موندم ببینم چه بلایی سرم میاد اما هیچی نشد
سرمو بلند کردم یک نفر جلوم وایساده بود و هولش داد عقب برگشت سمت من
اجوشی بود !
من : اجوشییی !!!!!!
اونا رو از من دور کرد و رفت به اریک کمک کرد
همشون از اونجا رفتن
بلند شدم و بدو بدو رفتم سمت اجوشی و بغلش کردم
من : بلاخره برگشتی !!!
ازش جدا شدم و بهش نگاه کردم
یه لبخند ملایم بهم زد
من : دیگه هیچ وقت نرو
اجوشی : باشه
به اریک نگاه کرد و گفت : ممنون اریک
اریک : بلاخره خودت امدی منم میتونم برم پی کار خودم
یه بشکن زد و ناپدید شد
باهم رفتیم توی کلبه و نشستیم
اجوشی : وقتی من نبودم چکار کردی ؟
من : اولش یه خبر برای خودت دارم
متاسفانه تنگ ماهیت افتاد و شکست
لبخند زد و گفت : اون برگشته
به سر جاش نگاه کردم توی تنگ بود
من : امکان نداره
اون تاحالا کجا بود ؟
اجوشی : پیش تو بود
من : پیش من ؟
اجوشی : اون اریکه
من : ااااا اون چطوری تبدیل به ماهی میشه ؟!
اجوشی : ماوقتی میریم به خونه خودمون جسممون که انسان ها میتونن اونو ببینن تبدیل به یک حیوون میشه
من : تو تبدیل به چی میشه ؟
اجوشی : ماهی
من : تو چه رنگی هستی ؟
اجوشی : ابی
بی خیالش
من : منو از خونه بیرون کردن
اجوشی : خبر دارم
من : من جایی واسه موندن ندارم
اجوشی : اینجا هست میتونی اینجا بمونی
من : اگر نخوای هم اینجا میمونم چون جایی ندارم
اونجا رو دوباره تبدیل به اون خونه قشنگ کرد طبقه بالا یه اتاق بزرگ بود وسایلم رو گذاشتم اونجا و خوابیدم