Green eyes, the color of the devil 4
اینم پارت چهار...
دستمو کشید و منو از ماشین خارج کرد، و بعد بی رحمانه دستمو رها کرد. چیزی نمونده بود تعادلم و از دست بدم، مرتیکه وحشی. رمز در رو زد و عصبی لب زد:
_ برو تو دیگه
تا چند دقیقه پیش باهام مهربون بود. من احمق قبولش کردم یعنی الان میخواد باهام چیکار کنه؟!
به سرعت وارد حیاط عمارت شدم، حدودا ده متر تا در اصلی فاصله داشت و دور و ور مسیرس که از اون میر رفتیم درخت بود، مثل یه باغ. سگ وحشتناکی سمت درورودی خوابیده بود.. بزرگ بود شاید وزنش با من یکی بود، پشت سرم اومد و درو و محکم به هم زد.
دستاشو پشت کمرم قرار داد و سمت در ورودی هولم داد.مسیر ده متری که طی شد به خونه دو طبقه ای که شیروانی هم داشت رسیدیم.دیواراش بلند و مر مر بود. مجددا رمز درو زد، این بار خودم رفتم داخل که دوباره هولم نده. خونه... خونه قشنگی داشت. پرده های زرشکی و سبز و دیوارای خردلی، یه راه پله که به طبقه دوم و زیرزمین راه داشت و یه اشپز خونه بزرگ. یه دست مبل راحتی گندمی. قشنگ بود..
_من اکثر وقتا خونه نیستم. زمانی که میام خونه راه پله و زمین باید برق بزنه، وارد اتاقای طبقه بالا نمی شی مخصوصا اتاق انتهای راهرو. فقط راهرو رو تمیز می کنی، زیرزمین هم در ورودیش قفله پس فقط پله ها باید تمیز بشن، اتاق طبقه همکف هم خالیه.غذاهم درست می کنی.تا وقتی خواهرت مرخص شه همینجا می خوابی و بلند میشی تا ببینیم شرایط چطور پیش بره، اختیار تو کاملا دست منه پس هیچ خطایی نبینم.
از لحنش ترسیده بودم، سادیسمی ای چیزی بود؟
_ ب.. باشه ولی نمیشه خونه خودم بمونم؟ لطفاً
_باشه، پس اگه صبحونه من پنج دقیقه بخاطر ترافیک دیر بشه تو تنبیه میشی
_نه نه.. همینجا می مونم..
یه ذره رحم داشت؟
_اتاق همکف مال تو. انباری پشت خونه همیشه مرتبه هر وسیله ای می خوای ازش بردار، احتمالا یه فرش و تخت باشه اتاق کمد دیواری هم داره، شکل چیدمان اتاق هم با خودت هرشکلی می خوای بچین.
هومی گفتم که یکم تند نگام کرد،
_اگه بهم دروغ بگی تنبیه ت میکنم، کوچیکترین خطایی ببینم تنبیه ت میکنم، تو خونه منو ارباب صدا می کنی چیزی جز این بشنوم خیلی سخت تنبیه ت میکنم. موقع مرگتم بود باید جواب منو بدی.
هین ارومی کشیدم که با خشم نگاهم کرد.
_ب... بله.. چشم...
_چیزی رو جا ننداختی؟
دستشو بین موهای موج دار و بلندم برد و اول نوازش بار دستشو روی موهام تکون داد و بعد قسمتی ازونارو توی مشتش گرفت و فشار داد.
ناله ارومی کشیدم، و پامو کمی به زمین فشار دادم
_چشم ارباب.
موهامو رها کرد و خنده بلندی کرد،
_کارم از کِی شروع می شه؟
_همین لان.
با هر حرفش باعث میشد تعجب کنم. پسره ی غیر معمولی.
_ تی و جارو و سطل هر کوفتی که نیاز داری تو انباریه.
و بعد کلیدی رو جلوم پرت کرد، تقریبا بی احترامی بود. و بعد به سمت راه پله رفت و پله هارو دونه دونه طی کرد،
_ممنونم ارباب
گفته بود انباری پشت خونه ست؟
به سرعت سمت در رفتم و بازش کردم. بیرون تاریک بود، خیلی تاریک... اون سگه بیدار بود و با دندونای تیزش نگاهم میکرد.
_ ا.. ارباب..
با استرس سرمو سمت داخل خونه برگردوندم. جوابی نداد
بلند تر صدا کردم.
_ارباااب
جوابی نمی داد. دستمو به سرعت روی زمین بردم تا چیزی سمتش پرت کنم سنگ نسبتاً بزرگی رو تو دستم گرفتم و به سمتش پرت کردم، کمی عقب رفت و با اون دهن باز نگاهم کرد. خشم تو شکل نگاهش مشخص بود، زمانی که برگشتم متوجه شدم در بسته شده.... لعنتی..
سگه که فرصت خوبی پیدا کرده بود جلو اومد ، و منم زیر گریه زدم هر قدم که اون جلو می یومد من بیشتر به در بسته شده می چسبیدم.
جیغ زدم
_ اربااااب..
در حالی که بخاطر گریه به سختی نفس می کشیدم در توسط شخصی باز شد و من عقب پرت شدم و روی زمین سرد افتادم.
_ چته
مردی با هوله جلوم بود و موهای بلوند و فرفری خیسش روی پیشونیش افتاده بود و چشمای سبزش زیادی عصبی بود،
_ اون س.. اون سگه...ار.باب... لباس.. ندارید.
دستمو روی چشمام گذاشتم که صدای خنده ش بلند شد.
دستمو گرفت و از روی زمین بلندم کرد،
_نمی بینی قلاده داره؟ نمی تونه جلوتر بیاد.
با تعجب به قلاده سیاهی که توی تاریکی شب گم شده بود نگاه کردم.
_اربااب ببخشید ندیدمش..
_زودتر برو.
یعنی اون باهام نمی یاد؟ خب سوال مسخره ای بود. به سمت پشت خونه روانه شدم، مسیر تاریکی بود از بین درختا صدای جیرجیرک می یومد.
با رسیدن به در اهنی محکم اما قشنگی . با کلید دستم بازش کردم. لعنتی چه انباری مرتبی، از داخلش یه سطل، تی، جارو و چندتا دستمال برداشتم..