P12 عشق خطر ناک است
بفرمایید ادامه مطلب ~
ادرین
از مرینت پرسیدم : ازدواج کردی؟
مرینت : نه!
با شنیدن این حرفش خوشحال شدم
لبخندی زدم و رفتیم نشستیم
لوکا : خیلی خوشحالمون کردین که زودتر برگشتین خخیلی دلتنگتون بودیم
من : ما هم دلمون براتون تنگ شده بود
لایلا با ادا : اره درست میگه
لایلا بلند شد و گفت : ادرین من میرم لباس هام رو جابجا کنم
من : باشه برو
بعد از رفتنش لوکا بلند شد و گفت : میرم به خدمتکار ها بگم که شما هم هستید که امشب یه شام مفصل درست کنن
بعد از رفتن اون بلند شدم و یه چرخی توی پذیرایی زدم یه جعبه کوچیک روی میز بود برش داشتم و بهش نگاه کردم قبل از اینکه بازش کنم مرینت بلند شد امد سمتم سعی کرد ازم بگیرتش دستم رو بردم بالا و نزاشتم
بهش نگاه و گفتم : چی توشه؟
مرینت : بدش به من
من : نکنه کادوی دوست پسرته؟
مرینت : من دوست پسر ندارم !
من : خوبه ححالا بگو چی توشه
اون سکوت کرد من بهش نزدیک شدم
داد زد : من نامزد دارم !
ازش فاصله گرفتم و گفتم : چی داری؟
مرینت : نامزد !
سری در جعبه رو باز کردم
یه حلقه توش بود
من : این دیگه چیه ! مال کیه؟!
مرینت : حلقه ازدواج منه امروز رسیده
من : تو که گفتی ازدواج نکردی !
مرینت : خب ازدواج نکردم !
من : پس چرا گفتی دوست پسر نداری!
مرینت : اون دوست پسرم نیست !
من : حالا نامزدتت کیه!!!؟؟؟