عشق جهنم پارت ۸۶
بفرمایید
نگاهی به ساعت میکنم. دکتر تا الان باید به اینجا می امد اما کمی دیر کرده بود. به ارومی دستم رو از داخل دست های دنیل بیرون میارم و ب سمت در حرکت میکنم.
هنوز در رو کامل باز نکرده بودم که صدای صحبت کردن دو نفر به گوشم میرسه.
_ شما در این مورد مطمئن هستید دکتر؟!
_ بله سرورم..احتمال اینکه ایشون دوباره بتونن دست به این کار بزنن زیر ده درصد هست.
_ هیچ راه درمانی براش وجود نداره؟!
_ نمیتونم قطعی این نظر رو بدم که هیچ راه درمانی برای این مورد وجود نخواهد داشت اما پسرتون به خاطر جراحاتی که بهش وارد شده دیگه نمیتونه دست به شمشیر ببره و یا در جنگ و یا مسابقات به دلیل فشار زیادی که به قلب و دستشون وارد میشه شرکت کنه.
_ یعنی پسرم برای همیشه باید از ورزش کردن دست بکشه؟!
_ میدونم که دوک جوان درجنگ ها همراه با شاهزاده افتخارات زیادی کسب کردن و شمشیر زدن جزء علایق ایشون محسوب میشه اما برای سلامتی خودشون هم که شده دیگه نباید به سمت شمشیر زدن و مبارزه کردن برن
چند لحظه ای سکوتی در سالن بر قرار میشه.
_ از شما میخوام که فعلا این خبر رو به پسرم ندید خودم وقتی احساس کردم که حال پسرم بهتر شده این موضوع رو باهاش در میان میزارم.
_ هر چی شما دستور بدید سرورم اما بهتره که ایشون هر چه سریع تر با واقعیت رو به رو بشن تا زودتر بتونن باهاش کنار بیان.
_ خودم به این مشکل رسیدگی میکنم اما فعلا نمیخوام کسی از این موضوع با خبر بشه در مورد این مشکل حتی به همسر و دخترم هم چیزی نگید نمیخوام اون ها رو بیشتر از این نگران بکنم.
_ اطاعت میشه سرورم.
با شنیدن صدای قدم هاشون در رو به ارامی میبندم و ازش فاصله میگیرم و کنار میز میرم. چند لحظه بعد در باز میشه و پدرم به همراه دکتر وارد اتاق میشن
پدرم به شدت آشفته به نظر می سید اما با دیدن من سریع حالت چهرش رو عوض میکنه و با لبخند تزیینی میگه :
_ اوه دخترم بالاخره به دیدن برادرت امدی؟ از کِی اینجا هستی؟!
من: بله پدر چند دقیقه ای هست که اینجا هستم. دنیل کمی احساس خستگی میکرد برای همین خوابید من دیگه بهتره برم تا مزاحتمی در کارتون ایحاد نکنم.
به سرعت میخوام از اتاق خارج بشم که با صدای پدرم متوقف میشم .
_ صبرکن دخترم..تو..احیانا چیزی نشنیدی؟!
من: منظورتون چیه پدر؟!
_ آه هیچی دخترم ..میتونی دیگه بری .. اوه راستی این رو یادم رفت بهت بگم شاهزاده تا چند دقیقه پیش اینجا بودن اما انگار مشکلی در کاخ به وجود امده بود و مجبور شدن که برن.
من: ممنونم پدر که به من اطلاع دادی. خب دیگه من تنهاتون میزارم.
بعد از گفتن این حرف بدون هیچ مکثی اتاق رو ترک میکنم. میدونم شاید رفتارم کمی برای پدرم عجیب بوده باشه اما میدونستم اگه چند لحظه بیشتر در اونجا میموندم دیگه نمیتونستم جلوی گریم رو بگیرم.
شمشیر زدن برای اون حکم نفس کشیدن رو داشت فکر اینکه دیگه دنیل نباید این کار رو انجام بده قلبم رو به درد می اورد
با قدم های لرزون تا جایی که میتونم از اون اتاق دور میشم و بی هدف شروع به راه رفتن میکنم. با حلقه شدن دستی دور کمر و پیشونیم به شدت به سمت مخالف کشیده میشم.
ترسیده جیغ کوتاهی میکشم و به سمت صاحب دست برمیگردم که با چهره جدی اما نگران دیوید رو به رو میشم .
_حواست کجاست ایزابلا! هیچ معلوم هست داری چیکار میکنی؟!
گیج به دیوید نگاه میکنم و میگم:
من: م..م..من خوبم..چیزی نیست..هیچی نیست.
_ کاملا مشخصه چیزیت نیست برای همین داشتی میرفتی تو دیوار و هر چی صدات میکردم متوجه نمیشدی!
به پشت سرم برمیگردم و در کمال تعجب دیوار رو در یک قدمی خودم میبینم. انقدر درگیر افکارم بودم که حتی متوجه دیوار هم نشده بودم.
دیوید کمی من رو به سمت خودش میکشه و با لحن جدی میگه:
_ چیشده ایزابلا؟! تو که تا همین چند دقیقه پیش حالت خوب بود! اتفاقی برای برادرت افتاده؟!
همین حرف کافی بود تا اختیار نگه داشتن اشک هام رو از دست بدم. دیوید با تعحب نگاهم میکنه اما بعد بی حرف من رو در آغوش میکشه و شروع به نوازش موهام میکنه.
نمیدونم چقدر در اون حالت موندیم اما وقتی به خودم امدم دیگه چشمه اشک هام خشک شده بود. اروم از بغل دیوید خارج میشم.
دیوید با دست هاش شروع به پاک کردن اشک هام میکنه و من رو به سمت اقامتگاهش میبره . وارد اتاقش میشه و من رو همراه خودش روی تخت میشونه و سرم رو روی سینش میزاره و محکم من رو در آغوش میکشه و با صدای بمی میگه:
_ خیلی خب اگه الان اروم شدی بهم بگو چیشده! چی باعث شده تو گریه کنی؟!
نفس عمیقی میکشم و به ارومی حرف هایی که شنیده بودم رو برای دیوید میگم و اون هم در تمام مدت بی حرف و با قدت به حرف های من گوش میداد.
_ ببینم دکتر گفت چقدر احتمال داره که دنیل دوباره بتونه شمشیر به دست بگیره؟!
من : ده درصد
_ خب خوبه هنوز امیدی هست.
من: اما چطور ممکنه؟! دکتر به وضوح داشت به پدرم میگفت دنیل دیگه هرگز نباید دست به شمشیر ببره.
دیوید در حالی که هنوز من در آغوشش بودم روی تخت میخوابه و سرم رو روی بازوش میزاره و در کمال ارامش شروع به حرف زدن میکنه.
_ یادمه در یکی از جنگ هایی که شرکت کردم یکی از پاهام به شدت اسیب دید جوری که تمام پزشکان میگفتن دیگه نمیتونم باهاش راه برم. اما من تسلیم نشدم و انقدر تمرین و تکرار کردم که بالاخره تونستم روی اون پام به ایستم و باهاش راه برم
من: یعنی میگی هنوز برادرم خوب میشه؟!
_ بله..اگه خودش بخواد حتما خوب میشه.
من: یعنی چی اگه خودش بخواد؟! مگه میشه ادمی که اسیب دیده نخواد که حالش سلامت جسمیش رو به دست بیاره؟
_ ادم ها با باور کردن ناتوانایی هاشون و از دست دادن امید ناخواسته شانس بهبود رو از خودشون میگیرن . اگر دنیل باور کنه که خوب خواهد شد حتما این اتفاق رخ میده و اون دوباره میتونه شمشیر به دست بگیره. من هم هر کاری از دستم بربیاد برای دنیل انجام میدم. ما هنوز ده درصد شانس داریم به جای دیدن نیمه خالی لیوان و نا امید شدن بهتره روی نیمه پر اون توجه کنیم.
ارامشی که در حرف ها و رفتار دیوید وجود داشت کم کم به وجود من هم رخنه میکنه و من رو از اون یأس و نا امیدی بیرون میاره.
دیوید درست میگفت به جای دیدن صد دلیل برای باختن فقط کافی بود یک دلیل برای پیروزی و نا امید نشدن پیدا کنم.
من: خوشحالم که کسی مثل تو رو تو زندگیم دارم دیوید. تو همیشه با بودنت در کنارم و حرف هات بهم ارامش میدی .
دیوید حلقه دستش رو دورم تنگ تر میکنه و بوسه ارومی روی پیشونیم میزنه. نمیدونم چقدر دیوید دست هاش رو نوازش وار داخل موهام حرکت داد که کم کم چشم هام گرم میشه و به خواب فرو میرم.
با احساس خیس شدن لب هام ترسیده چشم هام رو باز میکنم و سایه مشکی رنگی رو در فاصله یک سانتی صورتم میبینم.
چون تازه از خواب بیدار شده بودم هنوز خوابالود بودم و اطرافم رو درست نمیدیدم. وحشت زده جیغی میکشم و یکی از پاهام رو بالا میارم تا سایه مشکی رنگ رو از روی خودم کنار بزنم.
با کنار رفتن سایه و شنیدن صدای ناله درد آلودی انگار تازه به خودم میام و نگاهی به اطراف میندازم.
دیوید در حالی که چهرش از درد جمع شده بود یک طرف تخت افتاده بود و داشت از درد ناله میکرد.
شتاب زده به سمتش میرم و نگران میپرسم
من: وای وای دیوید ..چیشد..چرا اینجوری شدی ؟!
دیوید با لحن پر دردی میگه :
_چیکار میکنی تو دختر ..حواست کجاست؟! زدی نابودم کردی !
نگران به چهره دیوید نگاه میکنم و میگم : صبرکن صبرکن الان میرم دکتر رو خبر میکنم .
قبل از اینکه بخوابم از روی تخت بلند بشم دیوید دستم رو محکم میگیره و مانع از رفتنم میشه.
_ میخوای بری چی بگی؟! بگی من زدم اونجای پای شاهزاده رو…
به اینجای حرفش که میرسه سکوت میکنه و نفسش رو تند بیرون میده. شرمنده و خجالت زده سرم رو پایین میندازم و با مظلومیت میگم :
من: خب ..خب تقصیر خودت بود .. اخه کیی لباس سر تا پا مشکی به تن میکنه و یکی که خوابه رو میبوسه؟!