عشق جهنم پارت ۸۵

Marl · 19:19 1401/08/13

بفرمایید

میدونستی اتش سوزی که داخل اسطبل اسب ها رخ داده بود به دستور شاهزاده رونالد انجام شده بود؟!

با تعجب به سمت دیوید برمیگردم و میگم : چرا اون همچین کاری رو انجام داده ؟!

_ شاهزاده رونالد از طریق جورجیا از وجود تو داخل قصر خبر داشت و برای اینکه مطمئن بشه که ایا واقعا تو دختر وزیر اعظم هستی یا نه اسطبلی که اسب مورد علاقه تو داخلش نگهداری میشد رو اتش زد تا هم از واکنش تو نسبت به اون اتش سوزی اگاه بشه و هم من رو سرگرم اون اتش کنه تا بتونه در موقعیت مناسب به من اسیب برسونه.

من: پس یعنی اون ادم هایی که امشب به ما حمله کردن از طرف شاهزاده رونالد بودن؟!

_ درسته هم اون ادم هایی که اون شب به ما حمله کردن و هم بقیه افرادی که به جان من سوء قصد کردن همگی از طرف شاهزاده رونالد بودن و عمم و دخترش هم از تمام این ماجراها اگاهی داشتن.

من : اما تو این اطلاعات رو از کجا پیدا کردی؟!

_ ما تمام مدارک و شاهد ها رو جمع اوری کردیم و ازشون اعتراف گرفتیم و اون افراد هم به صراحت اسم اون دو نفر رو به زبان اوردن .

من : یعنی الیس هم دستکیر میشه و اون رو مجازات میکنن؟!

_ هنوز چیزی معلوم نیست..بانو الکساندرا به احتمال زیاد همه جرایم رو به.گردن میگیرن تا از دخترشون محافظت کنن. برای مجازات کردن الیس باید شواهد و مدارک بیشتری رو پیدا کنیم.

مردد نگاهی به دیوید میندازم و میگم :
من: قضیه ..زخمی کردن برادرم هم ..به دستور بانو الکساندرا انجام شده؟!

_ نمیدونم بگم خوشبختانه و یا متاسفانه ولی این کار به دستور عمم صورت نگرفته.

من: پس چرا برادر جورجیا این کار رو با دنیل کرد؟! چرا فرار کرد و میخواست لورا رو بکشه؟!

_ اون خیلی باهوشه! فک میکرد با کشتن لورا و از بین بردن مدارک علیه بانو الکساندرا میتونه شانس دیگه ای داشته باشه تا بانو الکساندرا بهش کمک کنه و خودش و خواهرش نجات پیدا کنن. اما بین راه تو رو میبینه و از اونجا که اون تو رو عامل تمام این گرفتاری و بدبختی هاشون نیدیده تصمیم میگیره که بکشت اما خوشبختانه دنیل سریع خودش رو میرسونه و مانع از این کار میشه.

پر درد لبخند محوی میزنم و نگاهم رو از دیوید میگیرم.

من: برادرم درگیر انتقامی شد که هیچ نقشی در اون نداشت. اون به خاطره خواهری که با امدنش چیزی جز درد و رنج نداشته براش اسیب دید.

دیوید به ارامی سرم رو به سمت خودش برمیگردونه و من رو در اغوش میگیره.

_ این حرف رو نزن ایزابل! مطمئنم برادرت از اینکه تو رو الان نجات داده خیلی خوشحاله و به داشتن خواهری مثل تو افتخار میکنه!

من : ممنونم دیوید تو همیشه در بدترین شرایط به من ارامش میدی.

_ بهتر نیست برای بهتر شدن حال خودت برای یک بار هم که شده بری و به برادرت سر بزنی؟!

من: نمیتونم ..من هنوز توان رو به رو شدن با برادرم رو در این شرایط ندارم.

_ ادم ها همیشه باید جوری زندگی بکنن که انگار اون لحظه اخرین لحظه زندگیشون هست. فکرکن امروز اخرین روز زندگی تو هست؟ ایا باز هم حاضر نیستی به دیدن برادرت بری؟ ترس و تردید رو از خودت دور کن!

کمی مکث میکنم. دیوید درست میگفت من با این رفتارم چیزی رو درست نمیکردم و فقط سعی میکردم از مشکلم فرار کنم تا باهاش رو به رو نشم .

اما دیدن برادرم در این وضعیت واقعا من رنج میداد. با گرفته شدن دستم توسط دیوید به افکارم خاتمه میدم.

پشت سرم می ایسته و با پارچه سفید رنگی چشم هام رو میپوشونه طوری که هیچ کجا رو نمیتونستم ببینم.

من: این کارها برای چی هست.

_ دنبالم بیا.

من: کجا میخوایم بریم؟

_ چیزی نگو. فقط بهم اعتماد کن و همراهم بیا.

سری تکون میدم و کنجکاو به دنبالش حرکت میکنم. هیچ ایده ای درمورد اینکه دیوید من رو کجا همراه خودش میبره و میخواد چه کاری رو انجام بده نداشتم.

گرمای دستهای بزرگ و پر قدرتش رو بین دست های بهم قفل شده خودمون به خوبی حس میکردم و همین برای من کافی بود تا قلب دیوانه من دوباره سرکش بشه و با سرعت زیاد شروع به تپیدن کنه.

سرعت قدم هام رو بیشتر میکنم تا بتونم پا به پایش حرکت کنم. بعد از چند دقیقه بالاخره دیوید از حرکت می ایسته .

من: بالاخره رسیدیم؟! حالا میتونم چشم هام رو باز کنم؟!

_ اره دیگه میتونی چشم هات رو باز کنی.

به ارامی پارچه را کنار میزنم. وقتی چشم هام رو باز میکنم خودم را رو به روی در قهوه ای رنگ بزرگی میبینم.

شناختن این در کار سختی نبود.
به سمت دیوید برمیگردم و بی قرار میگم: من..من..نمیتونم.

_ میتونی! فقط کافیه در رو باز کنی وقتی تا اینجا امدی دیگه راه برگشتی نداری!

چشم هایم را میبندم و چند نفس عمیق پشت سر هم میکشم. هنوز دستم به سمت دستگیره در نرسیده بود که در به شدت باز میشه و دکتر سراسیمه از اتاق خارج میشه.

با نگرانی به چهره دکتری که از دیدن ما متعجب شده بود نگاه میکنم و میگم:

من: چیزی شده دکتر؟ شما چرا انقدر مضظرب به نظر میرسید؟! اتفاقی برای برادرم افتاده؟!

_درود بر شاهزاده دیوید و دوشیزه ایزابلا. نگران نباشید بانو حال برادرتون تقریبا خوب شده. ایشون برای چند لحظه ای بهوش امدن. برای همین با شتاب از اتاق خارج شدم تا این خبر خوب رو به اطلاع پادشاه و پدرتون برسونم.

باشنیدن این خبر انگار تمام دنیا رو به من دادن. از شدت خوشحالی لبخند عریضی میزنم و با ذوق زدگی اشکاری میگم

من:برادرم بهوش امده؟! میتونم الان برم و ببینمش؟!

_ بله بانو میتونید برید اما لطفا این بازدید زیاد طول نکشه چون برادرتون مدت زیادی بیهوش بودن و بدنشون هنوز ضعیفه صحبت کردن بیش از حد برای ایشون زیاد خوب نیست.

من : متوجهم..سعی میکنم که این ملاقات زیاد طول نکشه.

_ بسیار خب بانوی من بفرمایید داخل.

نگاهی به دیویدی که حمایتگر و مهربون بهم خیره شده بود میکنم و به داخل اتاق میرم .

چشم های نیم باز و صورت رنگ پریده دنیل قلبم رو به درد می اورد. به سمت تخت حرکت میکنم. دنیل با شنیدن صدای قدم هام سرش رو به سمت من برمیگردونه و با صدای ضعیفی میگه :

_ ایز..ایزابلا ..تو…

سرفه های خشکش مجال حرف زدن رو بهش نمیده. سریع به سمتش میرم و از پارچی که روی میز کنار تختش بود کمی براش اب میریزم.

با دست های لرزون زیر سرش رو بلند میکنم و لیوان اب رو به سمت لب هاش میبرم تا کمی بتونه اب بخوره.

اما بعد از کمی تلاش دنیل دستم رو کنار میزنه و میگه:

_ نمیتونم ..اب بنوشم..گلوم بیش از حد خشکه.

با به یاد اوردن اینکه دنیل در این مدتی که بیهوش بوده نتونسته چیزی بخوره به سرعت لیوان اب رو کنار میزارم و به سمت پارچه تمیزی که کنار پارچ قرار داشت میرم.

پارچه رو کمی داخل اب خیس میکنم و روی لب های خشکش میکشم.

من: الان بهتر شد؟!

دنیل سری به ارومی تکون میده و میگه :
_ تو..خوبی؟!

حتی تو این وضعیت هم به فکر من بود.! لبخند تلخی میزنم و میگم:

من: این سوالیه که باید از تو بپرسم برادر! تو..حالت خوبه؟! جای زخم هات بهتره؟!

_ من..خوبم..تو اون روز..اسیب ندیدی؟!

با اندوهی که سعی میکردم جلوی دنیل اون رو به نمایش نزارم میگم:

من: به لطف تو من اون روز هیچ اسیبی ندیدم نگران حال من نباش و فقط روی بهبود خودت تمرکز کن.

_ خوشحالم که.. این رو میشندم…من احساس میکنم هنوز کمی خستم.

دست های کم جونش رو داخل دستم میگیرم و اروم میگم: تا دکتر دوباره به اینجا بیاد من اینجا هستم. میدونم برای درمانت نیاز به استراحت داری .

دنیل لبخند کم جونی میزنه و به ارومی چشم هاش رو میبنده. تا به خواب رفتنش پیشش میشینم و به چهره برادرم که دلتنگش بودم خیره میشم.