عشق جهنم پارت ۸۱
بفرمایید
_ هیچ کاری لازم نیست انجام بدی.
من: چی ؟ منظورتون چیه بانوی من؟
_ منظورم واضح نبود؟!من نمیخوام بدنت رو بازرسی کنم.
من: اما ..اما ..
_ تو کسی هستی که پسرم اون رو انتخاب کرده. پسرم تورو همینجوری که هستی دوست داره پس من هم تو رو همینطوری که هستی قبول میکنم.
من: پس حواب ورزای که اون بیرون ایستادن رو چی میخواید بدید بانوی من.
_من کم و بیش از حوادث رخ داده بین تو و پسرم با خبرم. میدونم در اتفاقی که برای بدنت رخ داده تو بی تقصیری. نگران وزرا هم نباش اونها من رو برای این کار انتخاب کردن پس نمیتونن روی حرفی که من میزنم حاشیه ای ایجاد کنن.
من: اما من شنیده بودم شما روی این قانون که همسر شاهزاده نباید هیچگونه جای زخمی روی بدنش داشته باشه خیلی ناکید داشتید.
_ درسته! اما این مال زمانی بود که پسرم هنوز شخصی رو برای هزدواج انتخاب نکرده بود.
من: یعنی انتخاب شاهزاده برای شما مهم تر از قانونی هست که خودتون گذاشتید؟
_ چه کسی گفته من همچین قانون مسخره ای رو گذاشتم؟!
با گیجی نگاهی به ملکه میندازم که لبخند گرمی بهم میزنه و میگه:
_این قانونی بود که چندین قرن پیش توسط نیاکان ما کذاشته شده. تقریبا این قانون منسوخ شده بود و کسی به یاد نداشت همچین قانونی قرن ها پیش نیاکان ما وجود داشته تا اینکه چند سال پیش قبل از امدن تو به قصر بانو الکساندرا این موضوع رو بین وزرا مطرح میکنه و اصرار بر این داشت که چون این یک رسم باستانی بوده پس ما هم باید این قانون رو حتما اجرا کنیم.
من: اما چرا بانو الکساندرا اصرار بر این داشتن که همچین قانونی به اجرا در بیاد بانو.؟
_ من هم مثل تو اول دلیل این همه پافشاری رو نمیفهیدم و وقتی هم از ایشون درمورد دلیل این کار میپرسیدم تنها جوابی که میدادن این بود: من فقط دلم میخواد برادرزادم بهترین همسر رو در کنار خودش داشته باشه. انقدر روی این موضوع پافشاری کرد که بالاخره پادشاه قبول کرد و این قانون منسوخ شده رو اجرا دراورد. اما بعد از به اجرا درامدن این قانون اتفاقات زیادی داخل قصر رخ داد.
من: چه اتفاقاتی بانوی من؟!
_ بعد از اینکه این قانون به طور رسمی به اجرا در امد تعداد زیادی از دخترانی که به عنوان همسر برای شاهزاده معرفی میشدن به دلیل حتی کوچک ترین خراش ها روی سطح بدنشون کنار گذاشته شدن. اینطوری بانو الکساندرا تونست تعداد زیادی از رقبای دخترش رو از سر راه برداره تا دختر خودش شانس بیشتری داشته باشه.
من: اوه! من هیچ وقت فکر نمیکردم ایشون تا حد ایشون زیرک باشن.
_ ایشون هم مثل پادشاه بسیار ادم باهوش و زیرکی هستن اما این انتخاب ادم هاست که اونها رو از بقیه متمایز میکنه. پادشاه تصمیم گرفتن از این هوش و دانایی در جهت کمک به مردم و حل مشکلات کشور استفاده کنن اما بانو الکساندرا این هوش و ذکاوت رو برای مقاصد شخصی و شوم خودشون استفاده میکنن. تصمیم خوب بودن و یا بد بودن به عهده خود ادم هاست . انتخاب های ماست که سرنوشتمون رو رقم میزنن.
من : بانو بعد از اینکه شما متوجه این موضوع شدید چیکار کردید؟
ملکه نفس عمیقی میکشه و میگه :
_ کاری نمیتونستم انجام بدم چون این قانون به دستور پادشاه به اجرا در امده بود. اما به نظر من اتفاق چندان مهمی نبود چون برای پسرم فرقی نداشت که قوانین چه چیزی از اون میخوان و یا از چه چیزی اون رو منع میکنن. من پسرم رو جوری تربیت کردم که برای هر چیزی که میخواد نهایت تلاشش رو انجام بده. به خاطره همین برای دیوید هیچ وقت مهم نبوده که همچین قانونی وجود داره چون اون انقدر به خودش باور داره که میدونه با شخصی که دلش میخواد ازدواج میکنه و هیچکسی نمیتونه جلوی تصمیماتش به ایسته.
من: پس میشه گفت تمام تلاش های بانو الکساندرا برای به اجرا درامدن این قانون بی فایده بوده!
_ تقریبا بله..ایشون فکر کردن با این کار میتونن از رقبای دوشیزه الیس کم کنن اما در اصل به راحتی پسر من کمک کردن. شاهزاده دیوید از هیچکدوم از اون دخترای که براشون معرفی میشد خوششون نمی امد. این قانون بهونه ای شد که بتونه اونها رو رد کنه تا دیگه مزاحمش نباشن.
ملکه نگاهی به ساعت داخل اتاق میندازه و در حالی که به سمت در حرکت میکرد رو به من میگه : خیلی وقته که اینجا کنییم بهتره دیگه بریم.
سوالی بود که مدت ها ذهن من رو به خودش مشغول کرده بود و کمی ازارم میداد برای همین قبل از اینکه ملکه از اتاق خارج بشه تمام شجاعتم رو برای پرسیدن این سوال جمع میکنم و میگم:
من: بانوی من میشه قبل از رفتن سوالی ازتون بپرسم؟
به سمتم برمیگرده، با وقار و مصمم!
_ البته!
مردد بودم و کمی ترسیده! میدونستم شاید جواب خوشایندی درمورد این سوالم نگیرم اما با این حال پرسیدمش.
همیشه باور داشتم دونستن یک موضوع و رو به رو شدن با حقایق هر چقدر هم که تلخ باشه خیلی بهتر از این هست که توی نااگاهی به سر ببری و خودت رو با دروغ های بزرگ و کوچک خوشحال کنی.
من ترجیح میدم حقیقت رو بدونم و با دونستن حقیقت ازرده بشم اما هرگز با شنیدن دروغی به ارامش خاطر الکی نرسم!
من: بانوی من شما هم مثل بانو الکساندرا دوست داشتید که دوشیزه الیس همسر و ملکه اینده کشور و پسرتون بشه ؟
ملکه چند لحظه ای خیره نگاهم میکنه. زیادی که گستاخ نبودم ، بودم؟ هر چقدر که سکوت ملکه بیشتر میشد ترس من نسبت به سوالی که پرسیده بودم بیشتر میشد.
شاید بیش از حد سوالم رو صریح پرسیدم! شاید باید کمی مقدمه چینی میکردم و سوالم رو در قالب بازی با کلمات و در لفافه میپرسیدم !
اما درگیری من با این افکار زیاد طول نمیکشه چون ملکه در کمال ارامش شروع به پاسخ دادن به سوال من میکنه .
_ بله…من خیلی دوست داشتم که دوشیزه الیس عروس سلطنتی ما بشه و اون به عنوان ملکه اینده معرفی کنیم.
همینطور که فکر میکردم حقیقت تلخ بود سخت بود اما بهتر از ندونستن اصل ماجرا بود. حس عجیبی داشتم هم خوشحال بودم و هم ناراحت!
خوشحال از اینکه ملکه با من روراست بود و حقیقت رو بهم گفته بود و ناراحت از اینکه من انتخاب قلبی این زن مهربون نبودم.
اما چرا؟! چرا من نباید انتخابش باشم؟! لبم رو با زبونم کمی هیس میکنم و مردد میگم:
من: بانوی من…دلیل اینکه دوست دارید دوشیزه الیس عروستون بشه رو میتونم بدونم؟
_ خون سلطنتی!
من: چی؟ منظورتون چیه بانو؟
_ قرن ها پیش نیکان ما برای اینکه بچه هایی با خون و نژادی اصیل به دنیا بیارن با خواهران و یا برادران خودشون ازدواج میکردن. اما این سنت زشت و ناپسندی بود بچه هایی که از این طریق به دنیا می امدن نیم بیشتری از اونها از ناتوانی های جسمی رنج میبردن برای همین به مرور زمان این یک کار ممنوعه اعلام شد.
با شنیدن این حرف خون توی رگ هام یخ میبنده. هضم حرف هایی که گفته شده بود کمی برام سخت بود .
_ میدونم ممکنه نتونی درک کنی اما این قانون مال قرن ها پیش بوده و دیگه وجود نداره. اما هنوز افرادی با خون سلطنتی وجود دارن. خویشاوندان نزدیک پادشاه همگی دارای خون اصیل هستن برای همین بچه هایی هم که به دنیل میارن نژاد و خونی اصیل دارن.
من: برای همین دوست داشتید که شاهزاده با الیس ازدواج کنه بانو؟
_ درسته ..چون دوشیزه الیس جزء افرادی هست که دارای خون سلطنتیه پس بچه پسرم و ایشون فردی با نژادی اصیل میشد اما برای من انتخاب پسرم از هر چیزی مهم تره! من دوست دارم پسرم کنار شخصی زندگی کنه که اون رو دوست داره و در کنار اون خوشبخته. پس من هیچ وقت به خاطره همچین افکاری خوشبختی و ارامش پسرم رو ازش نمیگیرم. من تورو همینجوری که پسرم قبولت کرده قبول میکنم.
چیزی نمیگم و فقط به ملکه نگاه میکنم این زن واقعا پسرش رو دوست داشت.
_ دخترم اگه جواب سوال هاتو گرفتی بهتره دیگه از این اتاق خارج بشیم. همین الان هم به اندازه کافی اینجا موندیم باید بریم.
همراه ملکه از اتاق خارج میشم و با چشم های منتظری که منتظر جواب بودن رو به رو میشم. ملکه به سمت جایگاه سلطنتیش میره و روی اون میشینه .
یکی از وزرا قدمی جلو میاد و بی طاقت رو به ملکه میگه : بانوی من ما بی صبرانه منتظر جواب برسی شما هستیم.
ملکه مکث کوتاهی میکنه و نگاهی جدی و صدایی که کوچک ترین لرزی توی اون وجود نداشت رو به وزرا میگه :
_ من صلاحیت دوشیزه ایزابلا رو برای اینکه همسر اینده شاهزاده دیوید بشه تایید میکنم .
با زدن این حرف ملکه زمزمه هایی در تالار شروع به جون گرفتن میکنه. بعضی از وزرا با خشم و بعضی ها بی تفاوت درمورد این موضوع صحبت میکردن و از چهره هاشون مشخص بود که از این تصمیم که با حرف ملکه چندان موافق نیستن .