مسابقه ی جدید

Marl Marl Marl · 1401/08/12 21:16 · خواندن 5 دقیقه

🙂🙂 مهسا جون بعد از اتمام از سنجاق بر می دارم 

من یک داستان رو تا حدودی می گم از خودم و شما اسمی براش انتخاب می کنید .. بهترین اسم برنده میشه ..

برنده میتونه درخواست رمان .نویسنده گی  . پارت جدیدو....  بده .

راستی این رمان رو تو تستچی هم گذاشتم 

مایکو  و انا   زن و شوهر خوبی بودن . هر روز بیرون می رفتن و گشت و گذار خوبی رو  برای خودشون اوغات می کردن  .
اِما دختر دوردونشون  رو هم خیلی دوست داشتن . اما پسر فرمانرا بچه های کوچیکتر  رو می گرفت . چه دختر و چه پسر... اما مایکو و انا خبر نداشتن . 
با اِما بازی های هیجان انگیزی می کردن 

تق تق در باعث شد همه  متعجب  بشن . اِما می خندید و توجه نمی کرد.  
آنا بلند شد و در باز کرد صدای خشن و بلند پسر فرمانروا ترس رو به بدنش در اورد .

اسم پسر فرمانروا ( شان) بود . به زور وارد شد و اِ ما رو از خانه برد . مادر اشک می  ریخت و پدر اعصبانی بود . دوردونه ی عزیزشون از دست رفته بود .. بغض گلوی انا رو پاره می کرد و خشم ذهن مایکو را ...

.از زبان اِما : 
گریه می کردم . مامان 
کوچیک بودم حدود چهار سال و رسیدیم جایی منو انداختن توی اونجا و در رو قفل کردن . یک پسر کوچیک اومد پیشم و گفت : اسمت چیه ؟
نمی خواستم کسی اسم واقعیمو بفهمه بنابرین بهش گفتم مرینت . ..
پسر بهم جواب داد: منم ادرینم 
چندتا دختر از چند جا بیرون اومدن  و یک ادم بزرگ که بهش می گفتن معلم وارد شد. چوب کلفتی دستش بود.
دخترک دیر اومد و اون معلم بدجنس بهش گفت : دستتو بیار جلو و محکم زد روی دستش . و تا اخر کلاس باید  دستاشو باز می کرد و چون نیم ساعت دیر اومده بود روی هر کدوم از دستاش ۳۰ تا کتاب سنگین گذاشت اما کتاب ها ریخت . اینبار کتکش زد و ما تا اخر کلاس باید نگاه می کردیم . چون معلم خوشش میومد دعوامون کنه هر روز یکی ار ما ها رو کتک می زد

معلم قرعه کشی کرد و اسم من در اومد یعنی من باید تنبیه بشم

.. بچه ها رفتن و معلم گفت : لباستو در بیار .
با لرز لباسمو در اودرم و با چون محکم زد به کمرم . انگار تا ۵۰ شمرد و گفت ۱۰ ثانیه نفسم رو حبس کنم  اما من ۳ ثانیه تونستم پس پشتم رو به درخت بست و بهم سنگ پرتاب می کرد و بعد با خودکار روم نقاشی کشید 

عکس یک حیون  با نفرت نگاهم می کرد .. ترسیده بودم .. تو شکمم سوزن فرو می کرد و در می اورد . درد می کرد . اخرش مجازات تموم شد . تموم عضلاتم درد می کرد . اخ... وارد که شدم . ادرین با مهربون گذاشت رو تختش بخوابم و برام کلی داستان خوب تعریف کرد تا خوابیدم.

بیدار که شدم ادرین کنارم خوابیده بود . چقدر بوی خوبی میداد. ولی هنوز بدنم درد می کرد . زنگ خورد باید .. دوباره.. ت..ن ..ب..ی...ه.. بشیم . ادرین بلند شد و کش و قوصی به بدنش داد و خمیازه کشید . بریم . 
_ ادرین ...
ادرین: بله
_ گرسنمه
ادرین : بریم  فقط غذا هاشون بد مزه هست .
وارد اشپزخانه شدیم . یک نان محکم و خشک غذامون بود ..اه .ادرین راست می گفت . در ادامه رفتیم کلاس قرار بود دختر کوچولوی ۳ ساله  م.. ج.. ا.. ز..ا..ت بشه ..
ترسیده چشمامو بستم و گریه کردم . .. که بعد از چند ساعت رفتیم اتاق هامون اتاق منم مشخص شده بود ولی از اتاق ادرین خیلی دور بود .  نگران بودم بدون اون من خوابم نمی بره . داد زدم .: من اتاق تک نفره نمی خوامم سرباز ها دستامو ول کردن و گفتن .باشه کوچولو ..
وارد اتاق ادربن شدم  داشت گریه می کرد . بغلش کردم و گفتم چرا چشمای خوشگلت بارونی شده . دلم رو بارونی نکن . دلم برات تنگ شده بود ع ... ش...ق...م
دوستت دارم .
همچنین که گریه می کردم  . دلم می خواست تا فردا به اون چشمای سبز روشن نگاه کنم .
( ادرین )
چرا .. یک حسی بهم می گفت دوستش دارم .
از کجا،  چقدر موهای نرم و لخت ابیشو دوست دارم .
بغلش کردم . و اروم موهاشو ناز کردم . دلم می خواست همینطور  تا همیشه نازش کنم.  با اینکه   خواهر و برادر  نیستیم ، حس می کنم بهترین خواهرمه . امیدوارم نظر اوک هم همینطور باشه.!
صدای کوچولوی زنونش باعث ارامش من می شد .
مرینت(اِما) : ادرین  . میشه برم اتاق ایزابلا
_ باشه . اجی جون زود برگرد 
مرینت لبخند نرمی زد و رفت . مامان کجاییی؟ گفتی تنهام نمیزاری . چرا ... 
خودمو بغل کردم و گریه... پدرم توی اتیش سوزی مرد و برادرم فیلکس کور شد .  دوماه بعد به علت کور بودن تصادف کرد.  مادرم هم قلبش درد می کنه .
اما توی بیمارستانه و اون بی ادبا ما رو اینجا زندانی کردن.
دلم برای فیلیکس تنگ شده .. برای بازی های مامان .. 
از شان متنفرم .. 
زنگ  کلاس خورد . چون بچه ها کلاس نمی رفتن معلمو عوض کردن و به ما چند تا کتاب دادن که باید اونا را بیاریم . 
رفتم دنبال مرینت . که دیدم خون پر شده نقاشی کوچیکی اونجا دیدم برش داشتم  روی نقاشی یکم خون ریخته بود ... و دور اتاق  پر از خون بود . چطور ...  نقاشی تصویر من و ادرین بود . هق هق های اروم کسی رو از نزدیک می شندیم .‌
زیر تخت ایزابلا قایم شده بود . 
_ چی شده ، مرینت کو؟
ایزابلا: بردنش .. بردنش پیش اون شاه.. شان . بی معرفت ...  بندازنش سیاه چال چون اتفاقی دستش به گلدون شان خورد .
در هین اینکه گریه می کردم  می دویدم به سمت سیاه چال  در رو تکون می دادم ...
_ مرینت.... خوبی؟؟؟
مرینت.....
مرینت : ادرین .. می ترسم . گشنمه .. تاریکه ..
دلم برات تنگ شده .. برای دیدن چشمات...
ببخشید  برو و  خودت رو در گیر نکن .  باید از هم جدا شیم  من دروغگو به تمام معنا هستم من مشگل سازم .. برات شوم میشم ... 
با گریه حرف هاش رو به اتمام رسوند. 
_ نه من ازت جدا نمی شم . چه تو بخوای چه نه میام پیشت .. مطمعا باش

سرباز ها دستامو گرفتن و کشون کشون به سمت اتاقم کشوندنم
... ولم کنید .. بیشعور ها ...
چیکار کنم 

یعنی اخرشه ولی کاری از دستم بر نمیاد چقدر من دیونم .

ناتسا: بیا .. میگن یک دختر کشته شده . 

احساس میکردم دارم خفه می شم 

. تموشد  اخرشه .. هی 

خدا 

..........

بعد از ۳ روز اتمام مسابقه

خوب اتمام مسابقه توی پست دیگه