مسابقه ی جدید
🙂🙂 مهسا جون بعد از اتمام از سنجاق بر می دارم
من یک داستان رو تا حدودی می گم از خودم و شما اسمی براش انتخاب می کنید .. بهترین اسم برنده میشه ..
برنده میتونه درخواست رمان .نویسنده گی . پارت جدیدو.... بده .
راستی این رمان رو تو تستچی هم گذاشتم
مایکو و انا زن و شوهر خوبی بودن . هر روز بیرون می رفتن و گشت و گذار خوبی رو برای خودشون اوغات می کردن .
اِما دختر دوردونشون رو هم خیلی دوست داشتن . اما پسر فرمانرا بچه های کوچیکتر رو می گرفت . چه دختر و چه پسر... اما مایکو و انا خبر نداشتن .
با اِما بازی های هیجان انگیزی می کردن
.
تق تق در باعث شد همه متعجب بشن . اِما می خندید و توجه نمی کرد.
آنا بلند شد و در باز کرد صدای خشن و بلند پسر فرمانروا ترس رو به بدنش در اورد .
اسم پسر فرمانروا ( شان) بود . به زور وارد شد و اِ ما رو از خانه برد . مادر اشک می ریخت و پدر اعصبانی بود . دوردونه ی عزیزشون از دست رفته بود .. بغض گلوی انا رو پاره می کرد و خشم ذهن مایکو را ...
.از زبان اِما :
گریه می کردم . مامان
کوچیک بودم حدود چهار سال و رسیدیم جایی منو انداختن توی اونجا و در رو قفل کردن . یک پسر کوچیک اومد پیشم و گفت : اسمت چیه ؟
نمی خواستم کسی اسم واقعیمو بفهمه بنابرین بهش گفتم مرینت . ..
پسر بهم جواب داد: منم ادرینم
چندتا دختر از چند جا بیرون اومدن و یک ادم بزرگ که بهش می گفتن معلم وارد شد. چوب کلفتی دستش بود.
دخترک دیر اومد و اون معلم بدجنس بهش گفت : دستتو بیار جلو و محکم زد روی دستش . و تا اخر کلاس باید دستاشو باز می کرد و چون نیم ساعت دیر اومده بود روی هر کدوم از دستاش ۳۰ تا کتاب سنگین گذاشت اما کتاب ها ریخت . اینبار کتکش زد و ما تا اخر کلاس باید نگاه می کردیم . چون معلم خوشش میومد دعوامون کنه هر روز یکی ار ما ها رو کتک می زد
معلم قرعه کشی کرد و اسم من در اومد یعنی من باید تنبیه بشم
.. بچه ها رفتن و معلم گفت : لباستو در بیار .
با لرز لباسمو در اودرم و با چون محکم زد به کمرم . انگار تا ۵۰ شمرد و گفت ۱۰ ثانیه نفسم رو حبس کنم اما من ۳ ثانیه تونستم پس پشتم رو به درخت بست و بهم سنگ پرتاب می کرد و بعد با خودکار روم نقاشی کشید
عکس یک حیون با نفرت نگاهم می کرد .. ترسیده بودم .. تو شکمم سوزن فرو می کرد و در می اورد . درد می کرد . اخرش مجازات تموم شد . تموم عضلاتم درد می کرد . اخ... وارد که شدم . ادرین با مهربون گذاشت رو تختش بخوابم و برام کلی داستان خوب تعریف کرد تا خوابیدم.
بیدار که شدم ادرین کنارم خوابیده بود . چقدر بوی خوبی میداد. ولی هنوز بدنم درد می کرد . زنگ خورد باید .. دوباره.. ت..ن ..ب..ی...ه.. بشیم . ادرین بلند شد و کش و قوصی به بدنش داد و خمیازه کشید . بریم .
_ ادرین ...
ادرین: بله
_ گرسنمه
ادرین : بریم فقط غذا هاشون بد مزه هست .
وارد اشپزخانه شدیم . یک نان محکم و خشک غذامون بود ..اه .ادرین راست می گفت . در ادامه رفتیم کلاس قرار بود دختر کوچولوی ۳ ساله م.. ج.. ا.. ز..ا..ت بشه ..
ترسیده چشمامو بستم و گریه کردم . .. که بعد از چند ساعت رفتیم اتاق هامون اتاق منم مشخص شده بود ولی از اتاق ادرین خیلی دور بود . نگران بودم بدون اون من خوابم نمی بره . داد زدم .: من اتاق تک نفره نمی خوامم سرباز ها دستامو ول کردن و گفتن .باشه کوچولو ..
وارد اتاق ادربن شدم داشت گریه می کرد . بغلش کردم و گفتم چرا چشمای خوشگلت بارونی شده . دلم رو بارونی نکن . دلم برات تنگ شده بود ع ... ش...ق...م
دوستت دارم .
همچنین که گریه می کردم . دلم می خواست تا فردا به اون چشمای سبز روشن نگاه کنم .
( ادرین )
چرا .. یک حسی بهم می گفت دوستش دارم .
از کجا، چقدر موهای نرم و لخت ابیشو دوست دارم .
بغلش کردم . و اروم موهاشو ناز کردم . دلم می خواست همینطور تا همیشه نازش کنم. با اینکه خواهر و برادر نیستیم ، حس می کنم بهترین خواهرمه . امیدوارم نظر اوک هم همینطور باشه.!
صدای کوچولوی زنونش باعث ارامش من می شد .
مرینت(اِما) : ادرین . میشه برم اتاق ایزابلا
_ باشه . اجی جون زود برگرد
مرینت لبخند نرمی زد و رفت . مامان کجاییی؟ گفتی تنهام نمیزاری . چرا ...
خودمو بغل کردم و گریه... پدرم توی اتیش سوزی مرد و برادرم فیلکس کور شد . دوماه بعد به علت کور بودن تصادف کرد. مادرم هم قلبش درد می کنه .
اما توی بیمارستانه و اون بی ادبا ما رو اینجا زندانی کردن.
دلم برای فیلیکس تنگ شده .. برای بازی های مامان ..
از شان متنفرم ..
زنگ کلاس خورد . چون بچه ها کلاس نمی رفتن معلمو عوض کردن و به ما چند تا کتاب دادن که باید اونا را بیاریم .
رفتم دنبال مرینت . که دیدم خون پر شده نقاشی کوچیکی اونجا دیدم برش داشتم روی نقاشی یکم خون ریخته بود ... و دور اتاق پر از خون بود . چطور ... نقاشی تصویر من و ادرین بود . هق هق های اروم کسی رو از نزدیک می شندیم .
زیر تخت ایزابلا قایم شده بود .
_ چی شده ، مرینت کو؟
ایزابلا: بردنش .. بردنش پیش اون شاه.. شان . بی معرفت ... بندازنش سیاه چال چون اتفاقی دستش به گلدون شان خورد .
در هین اینکه گریه می کردم می دویدم به سمت سیاه چال در رو تکون می دادم ...
_ مرینت.... خوبی؟؟؟
مرینت.....
مرینت : ادرین .. می ترسم . گشنمه .. تاریکه ..
دلم برات تنگ شده .. برای دیدن چشمات...
ببخشید برو و خودت رو در گیر نکن . باید از هم جدا شیم من دروغگو به تمام معنا هستم من مشگل سازم .. برات شوم میشم ...
با گریه حرف هاش رو به اتمام رسوند.
_ نه من ازت جدا نمی شم . چه تو بخوای چه نه میام پیشت .. مطمعا باش
سرباز ها دستامو گرفتن و کشون کشون به سمت اتاقم کشوندنم
... ولم کنید .. بیشعور ها ...
چیکار کنم
یعنی اخرشه ولی کاری از دستم بر نمیاد چقدر من دیونم .
ناتسا: بیا .. میگن یک دختر کشته شده .
احساس میکردم دارم خفه می شم
. تموشد اخرشه .. هی
خدا
..........
بعد از ۳ روز اتمام مسابقه
خوب اتمام مسابقه توی پست دیگه