عشق جهنم پارت ۷۷
بفرمایید
دیوید:
سربازها در حالی که دست های هر دو نفرمون رو بسته بودن ما رو به سمت اتاق وزیر اعظم میبرن و مجبورمون میکنن که روی زمین زانو بزنیم.
پدر ایزابلا بعد از ما وارد اتاق میشه. پشت میز بزرگی که در اونجا قرار داشت میشینه و با چهره سرد و بی روح به هر دوی ما نگاه میکنه و میگه : خیلی خب میشنوم.
رونالد پوزخندی میزنه و میگه: وزیر اعظم فکر نمیکنید که بیش از حد گستاخ شدید؟
_ گستاخ شدم؟! منظورتون رو متوجه نمیشم شاهزاده رونالد!
_ منظورم کاملا واضحه! شما چطور جرعت میکنید با یک شاهزاده اینطوری برخورد کنید!
_ اون شخصی که جایگاه خودش رو فراموش کرده شما هستید شاهزاده! ما از قانون جنگل پیروی نمیکنیم. هر شخصی باید این رو بدونه که ورود به خانه کسی اون هم بدون اجازه جرم محسوب میشه و این هیچ ربطی به جایگاه و منسب اون شخص نداره!
_ ولی شما در مقامی نیستید که دستور دستگیری یک شاهزاده رو صادر کنید! مطمئن باشید این کارتون بی جواب نمیمونه جناب وزیر!
_ سرورم فکر نکنید به خاطره اینکه شما شاهزاده هستید هر کاری دلتون میخواد انجام بدید و به خاطره منسب سلطنتی که دارید میتونید از زیر بار گناهانتون فرار کنید!
در تمام عمرم بعد از پدرم من تنها فردی بودم که دیگران رو به خاطر کارهایی که میکردند باز خواست میکردم و نسبت به جرمی که مرتکب شده بودن مجازاتشون میکردم.
حتی شده بود خودم هم کارهای اشتباهی انجام بدم ولی به خاطره جایگاهی که داشتم هیچکس جرعت باز خواست کردن من رو نداشت.! اما این مرد…
به جرعت میتونم بگم که شخصی به قاطعیت و شجاعت این مرد در تمام زندگیم تا به حال ندیدم! اقتدار این مرد واقعا با شکوهه!
برای اون مهم نیست که چه شخصی با چه مقام و موقعیتی رو به روش ایستاده. اون همیشه با قاطعیت تصمیمات خودش رو میگیره و بدون در نظر گرفتن جایگاه اون شخص عدالت رو اجرا میکنه .
برای همین هست که پدرم انقدر این مرد رو دوست داره و اون رو عزیز و محترم به یاد میاره. این موقعیت برای فردی مثل من که تا به حال جلوی شخصی به زانو در نیومده واقعا سخت بود.
با اینکه وزیر اعظم حرفی به من نزده که توهینی به حساب بیاد اما احساس میکردم تمام غرورم جلوی این مرد داره خورد میشه. میدونستم که کار درستی انجام ندادم بودم اما این وضعیت من رو ازار میداد.
سعی میکنم به خودم مسلط بشم و قبل از اینکه رونالد دوباره بخواد دهنش رو باز کنه و حرفی بزنه رو به پدر ایزابلا میگم : من همه چیز رو برای شما توضیح میدم وزیر اعظم .
بعد از گفتن تمام ماجرا تصور داشتم که وزیر اعظم خشمگین بشه و بلایی سر رونالد بیاره. اما اون به خوبی بلد بود که چجوری احساساتش رو کنترل کنه و بر اونها غلبه کنه تا در زمان درست تصمیمات درستی بتونه بگیره .
وزیر کاغذی رو از کشوی میزش بیرون میاره و شروع به نوشتن میکنه. بعد از چند دقیقه زنگوله کنار میزش رو به صدا در میاره و همون لحظه دنیل به همراه چند سرباز وارد اتاق میشه .
پدر ایزابلا با دیدن دنیل از جاش بلند میشه و رو به پسرش میگه : اوه دنیل تو اینجا چیکار میکنی؟ مگه قرار نبود پیش خواهرت بمونی؟
_ اون حالش رو به بهبود بود و از من خواست تا پیش شما بیام.
_ بسیار خب بعد از سر و سامون دادن به این اوضاع حتما بهش سر میزنم. اما قبلش از تو میخوام که شاهزاده رونالد رو با چندین سرباز تا قصر همراهی کنی و این نامه رو از طرف من به شخص پادشاه برسونی.
_ پدر شما میخواید با وجود کارهایی که شاهزاده رونالد انجام دادن ایشون رو رها کنید تا به قصر برگردن؟!
_ وقتی این نامه رو به پادشاه برسونی ایشون اقدامات لازم رو درمورد کاری که شاهزاده رونالد کردن رو انجام میدن.
_ متوجه شدم پدر.
دنیل نامه رو از پدرش میگیره و رو به سربازهایی که همراهش امده بودن میگه: شاهزاده رونالد رو همراهی کنید.. ما به قصر میریم.
سربازها رونالد در حالی که همچنان هر دو دستش بسته بود از اتاق خارج میکنن. حالا فقط من و وزیر اعظم داخل اتاق بودیم. بعد از رفتن اونها وزیر به سمتم میاد و هر دو دستم رو باز میکنه.
به سمت مبلی که کنار میزش بود اشاره میکنه و میگه : سرورم بهتره چند دقیقه ای باهم صحبت کنیم.
مچ دستم هام به خاطره طناب هایی که باهاش دست هام بسته شده بود قرنز شده بودن. از روی زمین بلند میشم و در حالی که به سمت مبل کنار میز حرکت میکردم دست هام رو میمالیدم تا بلکه کمی از قرمزی اونها کم بشه .
وزیر اعظم به سمتم میاد و روی مبلی که دقیقا رو به روی من قرار داشت میشینه و میگه: من از شما بسیار ممنونم که جون دخترم رو نجات دادید سرورم و امیدوارم که این رفتار من رو توهین به خودتون تلقی نکرده باشید.
من: میدونم جناب وزیر شما قصدتون اهانت به من نبوده و فقط میخواستید من رو متوحه اشتباهم کنید. من میدونم نباید بدون اجازه شما وارد خونتون میشدم اما وقتی جاسوس های من به من اطلاع دادن که شاهزاده رونالد به اینجا امده سریع خودم رو به اینجا رسوندم.
_ باعث خوشحابی من هست که شاهزاده انقدر عاقل هستند و حسن نیت من رو درک کردن و از رفتا من ناراحت نشدن. من نگرانی شما رو کاملا درک میکنم سرورم اما ایا شما به دلیل عدم اعتمادتون به خانواده من هست که جاسوس هایی قرار دادید تا ریز به ریز رفتارهای مارو به شما گزارش بدن؟
از حرفی که وزیر اعظم زد متعجب میشم. این مرد واقعا تیز بین و باهوشه! تمام حرف هاش رو بدون هیچ تردیدی در لفافه بیان میکنه.
درسته که جاسوس هایی برای ایزابلا گزاشته بودم اما این کار رو فقط و فقط برای محافظت از خودش در بیرون از قصر انجام داده بودم.
اما میدونستم اگه این حرف رو به وزیر اعظم بزنم اون از این کارم ناراحت میشه برای همین میگم: خیر جناب وزیر من افرادی رو برای زیر نظر گرفتن حرکات شاهزاده رونالد فرستاده بودم و اونها به من اطلاع دادند که ایشون به اینجا امده. برای همین من هم سریع خودم رو به اینجا رسوندم.
از چهره وزیر اعظم مشخص بود که به درستی حرفم شک داره اما در این مورد چیزی نمیگه و فقط به تکون دادن سری اکتفا میکنه. نگران حال ایزابلا بودم و دوست داشتم قبل از رفتنم یک بار دیگه ببینمش اما میدونستم که وزیر اعظم این اجازه رو به من نمیده .
اما نمیتونستم بی تفاوت باشم! برای اینکه غیر مستقیم از حال ایزابلا با خبر بشم. رو به پدرش میگم : جناب وزیر اگر مایل باشید من پزشک سلطنتی رو به اینجا احضار کنم تا دوشیزه ایزابلا رو معاینه کنن تا از سلامت ایشون مطمئن بشید.
_ نگران دخترم هستید؟
من: دخترتون شب سخت و حادثه ناگواری رو پشت سر گذاشتن این طبیعی هست که حال خوبی نداشته باشن و خب این … من رو نگران میکنه.
برای لحظه ای لبخند محوی رو روی صورت وزیر اعظم میبینم اما چون خیلی کوتاه بود کمی به چیزی که دیده بودم شک میکنم.
_ بسیار خب میتونید برید ببینیدش.
چیزی که شنیده بودم رو باور نمیکردم. یعنی واقعا وزیر اعظم اجازه این کار رو به من داد؟!!نمیخواستم احساساتم رو بیشتر از این جلوی وزیر اعظم نشون بدم.
برای همین تک سرفه ای میکنم و با لحن محکمی ازش تشکر میکنم. بند بند وجودم برای دیدن اون دختر پر میکشید اما چهرم چیزی از این اشتیاق نشون نمیداد.
چند دقیقه ای درمورد جزئیات ماجرا با صحبت میکنیم . بعد از اتمام حرف هامون به سمت اتاق ایزابلا حرکت میکنم. ضربه ای به در میزنم و منتظر میمونم تا در اتاق رو برای من باز بکنه .
وقتی صدایی نمیشنوم نگران میشم. سریع در اتاق رو باز میکنم و با عجله وارد اتاق میشم. همون لحظه احساس کردم کسی از پشت سر میخواد به من حمله کنه .
سریع به پشت سرم برمیگردم که به قیافه وحشت زده ایزابلا در حالی که چاقو میوه خوری به دست داشت و میخواست با اون به من حمله کنه برمیخوردم.
با تعجب نگاهی به چاقویی که توی دست های لرزونش گرفته بود نگاه میکنم و میگم: داری چیکار میکنی؟!
ایزابلا با دیدن چهره من نفس اسوده ای میکشه و چاقو رو کف زمین پرتاپ میکنه و میگه: اوه معذرت میخوام دیوید نمیخواستم بهت حمله کنم. فکر کردم دوباره یکی از افراد رونالد به اینجا امده تا من رو بدزده و یا بهم اسیبی برسونه.
بهش نزدیک میشم و صورت رنگ پریدش رو داخل دست هام میگیرم و میگم: اخه کدوم دزد عاقلی برای وارد شدن به اتاق کسی اول در میزنه؟!
مظلوم نگاهم میکنه و میگه: عهه خب انقدر ترسیده بودم که نمیدونستم دارم چیکار میکنم. فکر کردم قرار اون اتفاق دوباره بیوفته برای همین سعی کردم جلوش رو بگیرم.
لبخندی به این همه سادگی و ترسو بودنش میزنم و به چاقو میوه خوری که روی زمین افتاده بود اشاره میکنم و میگم: حتما با این چاقوی کوچولو میخواستی جلوش رو بگیری!
مشت ارومی به سینم میزنه و میگه: مسخرم نکن!
کمی از من فاصله میگیره و با خوشحالی میگه : میدونستی الان لبخند زدی؟!
گیج نگاهش میکنم. لبخندی بهم میزنه و نوازش وار انگشتش رو روی لب هام میکشه و با صدای ارومی میگه: تو خیلی کم پیش میاد که لبخند بزنی برای همین هر وقت لبخندت رو میبینم حس خوبی بهم دست میده.
گاز ارومی از دستش میگیرم. میخواد دستش رو بکشه که دستش رو توی دستم میگیرم. روی تک تک انگشت هاش بوسه میزنم و مثل خودش با لحن ارومی میگم: تو با امدنت شادی و خوشحالی رو به من برگردوندی. دلیل لبخند من تویی ایزابلا!
گونه هاش دوباره گلگون میشن و این بیشتر از قبل اون رو خواستنی تر میکنه. با خجالت سرش رو پایین میندازه و لبش رو گاز میگیره.
بی طاقت میکشمش سمت خودم و در آغوش میکشمش و زیر لب زمزمه میکنم: نکن اینجوری!
متعجب میپرسه : چجوری؟!
چیزی نمیگم و اون رو محکم تر به خودم میفشارم. بعد از چند دقیقه ایزابلا کمی از من فاصله میگیره و میگه : دیوید هر لحظه ممکنه پدرم به اینجا بیاد. تا پدرم تورو تو اتاق من ندیده بهتره که از اینجا بری.
من: از پدرت میترسی؟
_نه موضوع این نیست ! تو و پدرم جزء افرادی هستید که من با تمام وجودم دوستشون دارم. من فقط دوست ندارم که بین شما دونفر کدورت و ناراحتی پیش بیاد.
_ نگران نباش پدرت خودش اجازه داد که به دیدنت بیام.
با چشم هایی که از تعحب گرد شده بودن به من نگاه میکنه و میگه : واقعا پدرم این اجازه رو بهت داد؟! یعنی پدرم تورو به خاطره اینکه بدون اجازه وارد اینجا شدی بخشید؟!
من: اره دیگه نگران نباش ما مشکلمون رو حل کردیم.
_ ولی با این حال چجوری پدرم راضی کردی تا اجازه بده به دیدنم بیایی؟!
بوسه ای روی گونش میزنم و ازش فاصله میگیرم. دستی به گردنم میکشم و به سمت در حرکت میکنم. در رو باز میکنم و میگم: خب یک جورایی میشه گفت جلوش زانو زدم. بهتره به چجوری و یا اینکه چطوری این اتفاق افتاد فکر نکنی. بهتره استراحت کنی. دیر وقته من هم دیگه باید به قصر برگردم.
بعد از این حرفم اجازه گفتن چیزی رو بهش نمیدم و سریع از اتاق خارج میشم. بعد از اینکه وزیر اعظم رو یک بار دیگه دیدم به سمت قصر حرکت میکنم. من دیگه هرگز اجازه نمیدم همچین اتفاقی توی زندگیم تکرار بشه! امشب برای من شب طولانی و سختی بود.
ایزابلا
بعد از رفتن دیوید به سمت پنجره اتاقم میرم و پرده ها رو کنار میزنم. نزدیک های صبح شده بود و هوا کم کم داشت روشن میشد. از حرف هایی که دیوید زده بود زیاد چیزی متوجه نشدم به خاطره همین توی ذهنم پر از سوال های بی جواب بود.
با زبونم لب هام رو خیس میکنم که با سوزش شدیدی مواجه میشم. سریع از جلوی پنجره کنار میرم و به سمت آیینه میرم پوست لبم نازک شده بود و میسوخت لبم هم تا حدودی باد کرده بود. با تکرار اون صحنه ها توی ذهنم با انزجار دستی به لب هام میکشم و به سمت دستشویی داخل اتاقم میرم .