عشق جهنم پارت ۷۴

Marl Marl Marl · 1401/08/12 19:48 · خواندن 10 دقیقه

بفرمایید ادامه 

نفسم رو پر حرص بیرون میدم. اگه گذاشتن یک دقیقه تو حال خودم باشم و غذام رو بخورم! با لحنی که سعی میکردم عادی باشه میگم: من نیازی به لاغر کردن ندارم. من همینجوری که هستم خودم رو دوست دارم و خودم رو زیبا میدونم .

الیس پوزخند صدا داری میزنه و میگه : زیبا؟ تو با وجود این چشم های ریز و جای شلاق های روی بدنت خودت رو زیبا میدونی؟ هیچ وقت هم که لباس درست حسابی و زیبایی نمیپوشی. لباس هات رو انگار از تو جوب در اوردی همشون کهنه و قدیمی هستن! تو چطوری با این شرایط خودت رو دوست و داری و خودت رو زیبا میبینی ؟!

داشت تحقیرم میکرد اما من کسی نبودم که بزارم هرچی دلش میخواد به من بگه و من سکوت کنم چون ادمی نبود که ارزش سکوت کردن رو داشته باشه!

من: وقتی ارایش صورتت بیشتر از عقلت وزن داره بهتره راجب زیبایی با من صحبت نکنی چون اصلا بهت نمیاد!

_ دختر جون بهتره یادت باشه داری با کی حرف میزنی! تو یک دختر گدایی چطور جرعت میکنی با من اینجوری صحبت کنی!

من: خوبه حدعقل من همینم که هستم ولی تو حتی این هم نیستی! تو اگه عنوان خانوادت رو ازت بگیرن هیچی نیستی!

همینطوری که داشتم ازش فاصله میگرفتم رو به قیافه برفروخته از خشمش میگم: انقدر نگاه نکن ببین دیگران از تو چی میخوان! کاری رو که دوست داری رو انجام بده. تو شاهزاده رو دوست نداری اما اونها تورو بازیچه قدرت خودشون کردن تا به خواسته هاشون برسن. برو دنبال زندگی خودت و به دیگران کاری نداشته باش اینجوری میتونی معنی واقعی خوشبختی رو درک کنی.

دیگه صبر نکردم تا جوابش رو بشنوم و بدون توجه به حرفایی که میزد به سمت مادرم که کنار ملکه نشسته بود و در حال صحبت کردن با هم دیگه بودن حرکت میکنم.

کنارشون میشینم و کمی توی بحثشون مشارکت میکنم اما حواسم جای دیگه ای بود. افکارم به هم ریخته بود. اگه پدرم با ازدواج ما موافقت نکنه باید چیکار کنم؟

دیوید چجوری میخواد زخم های روی بدنم رو از وزرا پنهان کنه؟ الکساندرا چه نقشه ای داره ؟ و هزار سوال دیگه که هیچ جوابی برای اونها نداشتم.

بالاخره بعد از چند ساعت صحبت های پدرم با شاهزاده تموم میشه. به دیویدی که با ناراحتی سرش رو پایین انداخته بود و اخم کم رنگی به چهره داشت نگاه میکنم.

یعنی چیشده؟ چرا صورت دیوید انقدر ناراحته؟ با نگرانی به چهره پدرم نگاه میکنم اما اون خونسرد و اروم به نظر میرسید.

کی میگه بهترین روز زندگی یک دختر زوی هست که عشقش از اون درخواست ازدواج میکنه؟! من الان از استرس و نگرانی دارم میمیرم به جای اینکه خوشحال باشم و ذوق داشته باشم!

پدرم به سمت ما حرکت میکنه و با ارامش میگه : خب دیگه این مهمانی به پایان خودش رسیده بهتره ما هم به عمارت خودمون برگردیم و استراحت کنیم.

 

از ملکه و پادشاه خداحافظی میکنیم. سوار کالاسکه میشیم و به سمت عمارت خودمون حرکت میکنیم. نمیتونستم صبرکنم تا برسیم خونه و از تصمیم پدرم با خبر بشم برای همین بی قرار میگم : پدر من …

اما پدرم اجازه نمیده حرفم رو بزنم و میگه: الان نه دخترم. امشب خیلی خستم بزار یک روز دیگه درموردش حرف میزنیم.

“باشه” ارومی میگم و سکوت میکنم ..شاید من زیادی داشتم واکنش نشون میدادم و عجله میکردم. باید هم به خودم و هم به پدرم کمی فرصت میدادم اینجوری بهتر بود.

بعد از رسیدن به خونه به سمت اتاقم حرکت میکنم. انقدر خسته بودم که حوصله تعویض لباس هام رو نداشتم. اما چاره ای نبود نمیتونستم با این لباس ها بخوابم.

تاجی که ملکه بهم داده بود رو از سرم بیرون میارم و با احتیاط روی میزم میزارم. فردا صبح حتما باید یک جعبه زیبا برای این تاج پیداکنم چون خیلی با ارزشه.

دستم به سمت دکمه های لباسم میره که با برخورد نسیم خنکی وحشت زده به سمت پنجره اتاقم برمیگردم. من مطمئنم پنجره اتاقم بسته بود چطوری الان باز شده؟!

نگاهی به اطراف میندازم ولی چیزی نمیبینم. مردد به سمت پنجره حرکت میکنم تا ببندمش. شاید من اشتباه میکردم و به خاطره باد شدیدی که اون روزها میوزه این اتفاق افتاده.

دستم رو به سمت پنجره میبرم که یک دفعه مرد سیاه پوشی از پنجره کارد اتاقم میشه و سریع به سمتم میاد و جلوی دهنم رو میگیره.

انقدر ترسیده بودم که قدرته نشون دادن واکنش نسبت به این اتفاق رو نداشتم. نمیدونم به خاطره سرمای شب یا ترس از این اتفاقی بود که بدنم به شدت داشت میلرزید.

مرد سرش رو کنار گوشم میاره و با صدای خش داری میگه : بجز من و تو کسی داخل اتاق هست؟

از شدت ترس نمیتونستم چیزی بگم. وقتی میبینه چیزی نمیگم یک بار دیگه سوالش رو تکرار میکنه و بدنم رو تکون میده .

با تکون دادن مرد تازه به خودم میام و با ترسیده سرم رو به معنی “نه” تکون میدم. مرد “خوبه ای” زیر لب زمزمه میکنه و با خشونت من رو به سمت پنجره اتاقم میبره .

با همون صدای خش دارش رو به من میگه: میدون. وحشت کردی اما بهتره به بیرون نگاهی بندازی.

اب دهانم رو به سختی پایین میدم و به پایین نگاهی میندازم. مرد سیاه پوش دیگه ای رو مببینم که بیرون از اتاقم ایستاده بود.

چون پشتش به من بود نمیتونستم چهرش رو ببینم مردی که داخل اتاقم بود شروع به علامت دادن به شخصی که بیرون بود میکنه و از جلوی پنجره کنار میره.

طولی نمیکشه که اون مرد سیاه پوشی که اون بیرون بود هم وارد اتاقم میشه. مردی که پشت سرم ایستاده بود با لحن خشنی میگه: دستم رو از جلوی دهنت برمیدارم اما اگه شروع به جیغ زدن بکنی با همین شمشیر زبونت رو قطع میکنم.

 

_ اوه این همه خشونت لازم نیست ما قرار نیست این گربه کوچولو رو انقدر بترسونیم.

با شنیدن صدای رونالد خشکم میزنه. اون اینجا چیکار میکنه؟! برای چی به دیدن من امده اون هم مخفیافه و با همچین لباسی؟!

ترسی که از قبل داشتم با صدای رونالد بیشتر شده بود. قدمی به سمتم برمیداره. بهم نزدیک میشه و با صدای ارومی میگه : قراره امشب مثل دوتا دوست قدیمی با هم دیگه صحبت کنیم. پس بهتره زیاد سر و صدا نکنی چون دوست ندارم دست به خشونت بزنم. میفهمی که منظورم چیه؟

سرم رو به نشانه تایید تکون میدم. رونالد به اون شخصی که پشت سرم بود اشاره میکنه تا من رو رها کنه. با برداشته شدن دستش از روی دهنم چندتا نفس عمیق میکشم تا یکم حالم بهتر بشه.

انقدر وحشت کرده بودم که به خوبی نمیتونستم به ایستم برای همین با قدم های اروم به سمت تختم میرم و روش میشینم .

با صدایی که به خاطره ترسیدنم تحلیل رفته بود رو به رونالد میگم: برای چی به اینجا امدی؟

_ امدم تا تورو ببینم.

من: از من چی میخوای؟

_فکر نمکنی یکم سریع داریم پیش میریم؟!

من: نه از مقدمه چینی خوشم نمیاد چون نه وقتش رو دارم و نه حوصلش رو.!

_ اوه بهت نمیاد ادم کم حوصله ای باشی!

من: چی میخوای؟

رونالد لبخند مرموزی میزنه و اون هم مثل من روی تخت میشینه و بهم خیره میشه و میگه: ترسیدی ؟

من: هر شخص دیگه ای هم جای من بود یو دفعه داخل اتاق می امدم و یک مرد سیاهپوشه شمشیر به دست میدید که جونش رو تهدید میکنه میترسید!

_ یعنی میخوای بگی از دیدن من اون هم تو این وقت شب نترسیدی؟!

نباید نشون میدادم که از رونالد میترسم برای همین نگاهم رو ازش میگیرم و میگم : تو چیز ترسناکی نداری که بخوام ازش بترسم.

رونالد سری تکون میده و به ارامی زیرلب زمزمه میکنه: خوشحالم که حدعقل تو از من نمیترسی.

حرفش رو نشنیده میگیرم و میگم: نگفتی برای چی به اینجا امدی؟

_ برای دیدن تو به اینجا امدم.

من: اون که مشخصه اما از من چی میخوای که به دیدنم امدی؟!

_ میخوام که همه اتفاتی که بینمون افتاه رو فراموش کنی و من رو به خاطره اشتباهاتی که در حقت کردم ببخشی. خب میدونی تو اولین خدمتکار شخصی دیوید بودی. کسی بودی که دیوید زیاد به اون توجه میکرد برای همین اذیت کردنت بهم مزه میداد. اما خب الان پشیمونم و میخوام تو من رو ببخشی تا روابط خوبی داشته باشیم!

من: همین؟! یعنی باورکنم که تو فقط به خاطره این موضوع اینجایی؟!

رونالد لبخندی میزنه و میگه : هیچ وقت نمیشه تو رو به راحتی گول زد.

بعد از گفتن این حرف یک دفهه جدی میشه و با لحن کاملا مصممی میگه: ایزابلا با من به کشورم بیا و اینجا رو رها کن. اینجا برای تو چیزی نداره. اگه با من به کشورم بیایی من میتونم تورو برای همیشه خوشبخت کنم .

 

من: من اینجا داخل خونه پدرم خوشبخت هستم. من به دنبال این نیستم که یکی بیاد و من رو خوشبخت کنه. اینجا حالِ من خوبه.

_اشتباه نکن من تورو خوشبخت تر از چیزی که الان هستی میکنم .

من: چطوری میخوای این کار رو بکنی؟

_ من تو کشوری زندگی میکنم که قدرت نظامی بالایی داره و در جنگ های زیادی پیروز شده. به خاطره همین هم از وسعت و ثروت زیادی برخوردار هست. تازه کشور من قوانین مسخره و دست و پا گیری که اینجا داره رو نداره و تو اونجا راحت میتونی زندگی کنی بدون اینکه نگران باشی که بقیه افراد درمورد خودت و یا بدنت چی میگن. اونجا میتونی هر چقدر که بخوای خدمتکار و برده و ثروت داشته باشی

رونالد وقتی میبینه من چیزی نمیگم دست هام رو میگیره و دوباره شروع به حرف زدن میکنه .

_تو شاید به خاطر اینکه حافظت رو برای مدتی از دست داده بودی یادت نیاد اما من از زمان کودکی بهت علاقه داشتم و میخواستم که تو همسر من بشی اما با گم شدنت همه چیز به هم ریخت. اما الان میتونیم دوباره از نو شروع کنیم. من به تو هر چیزی که بخوای میدم.

من: هر چیزی که بخوام رو بهم میدی؟! چطوری میخوای همچین کاری رو بکنی؟

_ کافیه تو با من به کشورم بیایی و اون نقشه های که مال مرزها و صلاح های جنگی پیشرفته هست رو به من بدی و ما باهم دیگه ازدواج کنیم. اون موقع میتونیم به هر چیزی که میخوایم دست پیدا کنیم. تازه ما اون موقع میتونیم انتقاممون رو از دیوید و تمام کسانی که بهمون بدی کردن بگیریم و یک امپراطوری قدرتمند داشته باشیم.

من: انتقاممون نه.. انتقام تو! من از کسی کینه ای به دل ندارم که بخوام انتقام بگیرم.

_ خیلی خب باشه اصلا انتقام نمیگیریم. ولی بیا با هم ازدواج کنیم. بهت قول میدم هرچی که طلا و جواهرات بخوای رو بهت بدم من تورو ملکه خودم میکنم. قول میدم که خوشبختت کنم.

دیگه بیشتر از این نمیتونم جلوی خندم رو بگیرم و با صدای بلند شروع به خندیدن میکنم. اما یادم میاد که نباید کسی صدای من رو بشنوه برای همین دستم رو جلوی دهنم میگیرم و دوباره شروع به خندیدن میکنم.

رونالد که معلوم بود از واکنش من گیج شده با صدای ارومی میگه: به چی داری میخندی؟!

همینجوری که سعی میکردم جلوی خندم رو بگیرم میگم : همین حرف های قشنگ و وعده های پر زرق و برق رو به همسرت دادی که قبول کرد باهات ازدواج کنه ؟!

رونالد لحظه ای با تعجب نگاهم میکنه اما سریع به خودش میاد و میگه : من همسر ندارم .. همسر من تو هستی!

دیگه خندم کاملا قطع شده بود و با لحن کاملا جدی میگم: موندم اگه همسر و فرزندت بفهمم که تو همچین کاری رو میخوای انجام بدی و وجود کسایی رو که با تمام وجود دوستت دارن انکار میکنی چه واکنشی از خودشون نشون میدن.

_ تو داری اشتباه میکنی من همسر و فرزندی ندارم. اصلا چه کسی این حرف رو به تو زده ؟!

من: جالبه که انقدر سرسختانه هنوز هم پای دروغت هستی در حالی که خودم از زبان خودت شنیدم که تو همسر و فرزند داری