عشق جهنم پارت ۶۹
😘 ببخشید برای دی اومدن پارت واقعا سرم شلوغه و امتحان هام شروع شده
با دست کلبه ای رو که ته باغ قرار داشت رو نشون میده و میگه : به احتمال زیاد مامان الان اونجا در حال مطالعه
باشه .
من: اما چرا اونجا ؟ ما داخل خونه هم کتابخونه داریم پس چرا بدون اینکه به کسی اطلاع بده به اونجا رفته .
_ نمیدونم چرا مادر اون کلبه رو بیشتر از کتابخونه دوست داره . ولی میدونم ادم ها چه مرد باشه و چه زن زمان هایی به تنهایی نیاز دارن و دوست دارن با خودشون خلوت کنن .
من: پس یعنی نمیتونم الان برم پیشش؟
_ بهتره بزاریم مدتی با خودش تنها باشه شاید به این تنهایی نیاز داشته باشه .
” باشه” کوتاهی میگم و سکوت میکنم . همراه دنیل از اتاقک خارج میشم . چند دقیقه ای با دنیل صحبت میکنم که یکی از سربازها نامه ای میاره و از دنیل میخواد که دوباره به قصر برگرده .
بعد از رفتن دنیل نمیتونم جلوی خودم رو بگیرم و به سمت کلبه ای که مادرم اونجا بود میرم .از پنجره نگاهی به داخلش میندازم .
مادرم در حالی که پتوی بافت نازکی رو روی پاهاش انداخته بود و روی صندلی راک قهوه ای رنگی کنار شومینه نشسته بود .
نفس اسوده ای میکشم. دیگه خیالم راحت شده بود که حالش خوبه . از پنجره فاصله میگیرم که با صدای مادرم متوقف میشم .
_ چه کسی اونجاست؟ زود باش خودت رو نشون بده !
با صدای مادرم چندتا از سربازها با عجله به این سمت میان اما با دیدن من گاردشون رو پاینن میارن و تعظیم کوتاهی میکنن .
سری براشون تکون میدم و بعد از اینکه بهشون اطمینان میدم اتفاقی نیوفتاده به داخل کلبه میرم . با ورودم به داخل کلبه از پشت شمشیری روی گلوم قرار میگیره .
_تکون بخوری بهت رحم نمیکنم بهم بگو تو کیی هستی؟!
من: مادر منم ! دخترتون!
مادرم با تردید میگه: اما دختر من الان داخل قصره !
به ارومی به سمتش برمیگردم . مادرم با دیدن من شمشیرش رو پایین میاره و ناراحت میگه: من رو ببخش دخترم که به روت شمشیر کشیدم . اما فکر نمیکردم که الان بخوای از قصر برگردی . فکر کردم چند روزی اونجا میمونی .
لبخندی به صورت غمگین و مهربونش میزنم و به سمتش میرم . محکم در آغوشش میگیرم و میگم: فدای سرت مادر من ..اشکال نداره ..من از کارت ناراحت نشدم مقصر اصلی منم که مخفیانه امدم اینجا .
مادرم من رو از خودش جدا میکنه و نگران میگه : خوبی دخترم ؟ شمشیر بهت اسیبی نزد ؟
من: خوبم لطفا نگران من نباشید .
مکث کوتاهی میکنم و میگم: وقتی از قصر امدم از ندیمه ها سراغتون رو کرفتم اما نمیدونستن شما کجا هستید . اما دنیل بهم گفت که شما اینجا هستید .
_ دنیل هنوز هم اینجاست؟
من: نه مجبور شد برای حل کردن بعضی از کارها دوباره به قصر برگرده .
مادرم سری تکون میده و حرفی نمیزنه از این سکوت خوشم نمی امد برای همین پرسیدم : مادر تو این کلبه داشتید چیکار میکردید؟
با این حرفم لبخندی روی صورت مادرم میشینه و چشم هاش برق میزنه . با لبخند به سمت شومینه میره و رو به من میگه : بیا اینجا .
با کنجکاوی به سمت مادرم میرم و کنارش میشینم . نگاهی به کتاب بزرگی که جلد طلایی رنگی داشت میندازم . چه کتاب قشنگی! طرح های خیلی جالبی روش کار شده .
من: این چه کتابی هست ؟
_ این کتاب رو یادت نمیاد؟ خوب نگاهش کن ببین چیزی به خاطر نمیاری؟
من: طرح کتاب خیلی برای من اشنا هست اما هر چی فکر میکنم چیزی به یاد نمیارم . به خاطر ندارم که کجا این کتاب رو دیدم .
مادرم از بین کتاب نقاشی بیرون میاره و میگه : وقتی بچه بودی به نقاشی علاقه زیادی داشتی برای همین ما از بهترین استاد نقاش قصر درخواست کردیم تا بیاد و به طور خصوصی بهت اموزش بده. این اخرین نقاشی بود که کشیدی . بعد از گمشدنت از پدرت خواستم تا اون نقاشی رو به یکی از بهترین صحافان بده تا از اون یک جلد کتاب درست کنن .
با ذوق و خوشحالی به کتاب نگاه میکنم و میگم: واقعا شما همچین کاری کردید؟! چقدر اون صحاف ماهر بوده که تونسته اون نقاشی رو روی جلد کتاب طراحی کنه..حالا داخل این کتاب چه چیزی هست؟
مادرم لبخند دلنشینی میزنه و میگه: هر وقت که ما به سفر تجاری میرفتیم و نمیشد تو و برادرت رو با خودمون ببریم کلی نامه برامون مینوشتی و وقت هایی هم که کوچیک تر بودی نقاشی میکشیدی و از برادرت میخواستی اون رو با نامه برامون بفرسته . من تمام نامه ها و نقاشی هایی که برای مت و پدرت کشیدی رو جمع کردم. همه رو داخل این کتاب گذاشتم و مثل گنجینه ای ارزشمند ازش نگهداری کردم .
مادرم آه غمگینی میکشه و ادامه میده : در نبودت هر روز به اینجا می امدم و ساعت ها به این کتاب نگاه میکردم و تو تنهایی خودم باهات حرف میزدم تا بلکه یکم از دلتنگی هایی که داشتم کم بشه.
اشکی از گوشه چشمش جاری میشه. طاقت گریه کردن مادرم رو نداشتم. با دست هام اشک های گرمش رو از صورت مهربونش پاک میکنم و میگم : خواهش میکنم انقدر خودتون رو ناراحت نکنید . من دیگه پیشتون برگشتم دیگه نباید غصه بخورید .من برای همیشه کنارتون میمونم .
مادرم در بین گریه لبخندی میزنه و میگه : تو چرا انقدر با من رسمی حرف میزنی دختر؟
من: خب ..خب ..نزنم؟
_ کجای دنیا رو دیدی که مادر و دختر انقدر رسمی با هم دیگه حرف بزنن ؟
خجالت زده به مادرم نگاه میکنم و میگم: خب فقط برای اینکه احترام بیشتری برای شما قائل باشم اینجوری صحبت کردم .
_ دوست ندارم اینجوری باهام حرف بزنی . چون احساس میکنم باعث میشه از هم فاصله بگیریم و من برای تو به چشم یک غریبه به نظر بیام . هر چند حدس میزنم به دلیل اینکه سال ها از هم دور بودیم هنوز به من عادت نکردی .
من : این درسته که دوری طولانی مدت ما از هم باعث شده فاصله بینمون ایجاد بشه اما این فاصله همیشگی نیست. هر چی باشه من دخترتونم! مگه میشه مادرم رو دوست نداشته باشم و بخوام ازش دور باشم؟!
_ درسته .. زمان همه چیز رو به مُرور حل میکنه. من نباید حسم رو به خاطره همچین چیزهایی بد کنم بهتره تو لحظه زندگی کنم و از الانم لذت ببرم .
مادرم برای اینکه از اون حال و هوا در بیاد بحث رو عوض میکنه و میگه : دوست داری نقاشی ها و نامه هایی که برای ما میفرستادی رو ببینی؟
من: اره خیلی مشتاقم تا یادگاری های دوران کودکیم رو ببینم .
چند ساعتی با مادرم در کلبه مشغول دیدن اون کتاب بودیم و خاطراتمون رو با هم مرور کردیم. با صدای تق تق در نگاهم رو از روی احرین برگه کتاب میگیرم .
یکی از سربازها با صدای خشک و نظامی از پشت در میگه : بانوی من جناب وزیر اعظم به همراه دوک جوان بهخونه برگشتن .
_ چقدر زود برگشتن ..مشکلی پیش امده ؟
_ نمیدونم بانوی من ایشون به من چیزی نگفتند.
_ بسیار خب الان به داخل خونه برمیگردیم .
مادرم بعد از گفتن این حرف به سمتم برمیگرده و میگه : بهتره ادامه حرف هامون رو بزاریم برای یک روز دیگه . پدر و برادرت حتما خیلی خسته هستن و به استقبال دو بانوی زیبا نیاز دارن .
با لبخند سری تکون میدم و هردو به سمت داخل خونه حرکت میکنیم. با ورودمون به خونه مادرم به یکی از ندیمه ها دستور میده تا چهارتا لیوان شیر گرم اماده کنن.
نگاهی به ساعت میکنم . باورم نمیشد! من و مادرم حدود پنج ساعت با هم دیگه صحبت کردیم! لبخند محوی روی صورتم میشینه .
مادرم خیلی خوب تونسته بود حواس من رو از اتفاقات امروز کاملا پرت کنه به طوری که زمان و مکان از دستم خارج شده بودن.
بعد از خوش امدگویی به پدر و برادرم به سمت اتاقم حرکت میکنم. تا شام اماده بده یک ساعتی وقت داشتم . برای همین تصمیم گرفتم کمی استراحت کنم.
ندیمه ها به کارها رسیدگی میکردن . دیگه لازم نبودم مثل زمانی که داخل قصر بودم با وجود خستگیم به کمک ندیمه ها برم و میز شام رو اماده کنم .
با ورودم به اتاقم بوی خاصی به مشامم میرسه . به سمت تختم میرم که با دست گل بزرگی که گوشه تخت بود مواجه میشم .
با شگفتی از روی تخت برشون میدارم و نگاهسون میکنم. تو فکر این بودم چه کسی این گل ها رو برای من فرستاده. چشمم به نامه ای که به یکی از گل ها وصل شده بود می افته .
با هیجان بازش میکنم و شروع به خوندنش میکنم . دیوید این گل ها رو به عنوان معذرت خواهی برای اتفاقات امروز فرستاده بود .
با عشق نامه رو میبوسم و نگاهی به گل ها میندازم . من بخشیده بودمش اما یکم تنبیه برای این مرد مغرور بود …نبود؟!
دوست نداشتم حتی یک ثانیه هم به اتفاقات امروز فکر کنم اما هر کاری میکردم نمیشد. ذهنم پر شده بود از الیس و حرف هایی که بهم زده بود .
با اینکه دنیل من رو از امنیت این خونه مطمئن کرده بود اما هنوز هم میترسیدم. اونها افرادی هستن که به داخل قصر نفوذ کردن و قصد کشتن دیوید رو داشتن .
پس امدن به این خونه فکرنکنم کار سختی برای اونها باشه. البته فکر نکنم رونالد در این مورد کمکی به اونها بکنه. مدتی هست که شاهزاده رونالد ساکت شده و دست به انجام هیچ کاری نزده و این من رو بیشتر از قبل میترسونه.
چون مطمئنم داره یک نقشه دقیق و حساب شده برنامه ریزی میکنه تا ضربه کاری به دیوید و یا من بزنه . مهره های اصلی این بازی هم الکساندرا و دخترش هستن !
از کاری که رونالد میخواست انجام بده خیلی میترسیدم. نمیدونم چه نقشه ای در سرش داره اما حتما میخواد کاری انجام بده چون سکوت طولانی مدتی کرده نمیتونه الکی باشه .
دیوید میگفت باید همه کارها رو بسپارم به خودش اما مگه یک نفر چقدر میتونه زیر سنگینی این همه مشکلات دوام بیاره؟ بهش باور داشتم اما از طرفی هم نمیتونستم جلوی نگرانیم رو بگیرم .
اروم از روی تختم پایین میام. با فکر مشغول به سمت در میرم و از اتاقم خارج میشم. میخواستم گلدونی برای هدیه ای دیوید بهم داده بود پیدا بکنم که با صدای حرف زدن دو نفر متوقف میشم .
_ حالا ما واقعا مجبوریم که این کار رو بکنیم ؟
_ چاره دیگه ای نداریم. من این کار رو برای محافظت از خودش انجام میدم .
_ اما من میترسم که بفهمن دخترمون برگشته و بخوان با نقشه اون رو دوباره از ما جدا کنن.
_ نگران نباش! دخترمون دیگه بزرگ شده میتونه از پس خودش بربیاد و گول اون ادم ها رو نخوره. خودت میدونی خودم هم راضی به انجام این کار نیستم اما با اتفاقاتی که امروز افتاده این کار برای حفاظت از جان دخترمون خیلی بهتره. اگه همه اون رو بشناسن و در معرض دید همه باشه به راحتی نمیتونن اسیبی بهش برسونن .
دیگه صدایی نمیشنوم برای همین فورا اونجا رو ترک میکنم . پدرو مادرم داشتن درمورد چه کاری حرف میزدن؟ قراره چه اتفاقی بی افته ؟
باز هم هزار جور فکر و سوال های بی جواب در ذهنم شکل میگیره. به سمت سالن غذاخوری حرکت میکنم. دنیل رو میبینم که روی صندلی منتظر نشسته .
با دیدن من لبخندی میزنه و میگه : چطوری خانوم خانوما ؟ حالت بهتر شد؟
با دیدن این دنیل پر انرژی لبخندی میزنم و میگم: بهترم ..چه خبر از داخل قصر؟کارها خوب پیش میره ؟
از این بابت خوشحال بودم که دنیل دیگه رفتارش مثل سابق شده بود و دیگه پسر ساکت و کم حرفی نبود .
_ اوضاع کمی بهم ریخته هست اما به مرور خوب میشه ..اما فعلا اینها مهم نیست. مهم این هست که تا چند وقت دیگه مهمانی در پیش داریم .
من: مهمانی؟ چه مهمانی ؟
_ مهمانی معرفی دخترم که بعد از سال ها دوباره پیش ما برگشته .
با صدای پدرم به سمتش برمیگردم.پدر و مادرم هردو با هم از پله ها پایین میان و سر میز میشینن. با کنجکاوی اشکاری میگم : پدر چرا تصمیم دارید من رو به بقیه معرفی کنید ؟
_ دلیلی نداره که این کار رو انجام ندم . تو دختر منی باید همه تک دختر وزیر اعظم رو بشناسن ! باید بشناسنت تا بتونی زندگی کنی.
من: اما پدر من بدون شناخته شدن هم میتونم زندگی کنم.
_ درسته اما این برای خودت بهتره. اگه همه بشناسنت کمتر اسیب میبینی .
من: چیزی شده که باعث شده شما انقدر نگران بشید؟!
_ دخترم خودت یک مدت داخل قصر بودی و اونجا زندگی کردی. میدونی که کسانی که در جست و جوی قدرت هستن همیشه منتظر فرصتی هستن تا به خواسته خودشون برسن و برای این کار هرکاری میکنن. باید قدرت به دست بیاری تا نتونن تو رو به راحتی هدف قرار بدن. با معرفی کردن تو به عنوان دخترم تو قدرت به دست میاری و دیگه هدف اسونی برای اونها نیستی. باید برای حفاظت از خودت تلاش کنی دخترم.