پارت ۱ رمان عشق خطر ناک است
بفرمایید ادامه مطلب ~
شاید به نظر خیلی هاتون عشق چیز زیبایی باشه
ولی به نظر من عشق خطر ناکه
اسم من مرینته
طراحی رو خیلی دوست دارم
وقتی بچه بودم پدر و مادر رو از دست دادم و با عموم زندگی میکنم اون یک پسر به اسم ادرین داره که اونم مادرش رو از دست داده
عمو هم بیشتر موقع ها مسافرت کاریه
من و ادرین رو ناتالی بزرگ کرده
ناتالی خدمتکارمونه درسته که زیاد احساساتش رو نشون نمیده ولی خیلی مهربونه
من هر کسی رو که دوست دارم از دست میدم
اول پدر و مادرم و بعد.....
بزارید بقیش رو واستون تعریف کنم
مرینت
چشمام رو باز کردم و خنیازه کشیدم نشستم روی تخت و به درو ورم نگاه کردم
دیدم ادرین چشبیده به در
با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم : تو ...
نزاشت حرفم رو بزنم و گفت : هیس هیچی نگو
چند دقیقه همونجا وایساد و بعد صدای در امد
ادرین : وای امد
در باز شد ادرین سری رفت پشت کمد ناتالی امد تو و گفت : لایلا رفته میتونید بیاید بیرون
ادرین امد بیرون و نفس عمیقی کشید و گفت : اخیش
من ازش خندیدم و گفتم : بازم لایلا امده؟
_ اره بازم اون امده
تا کی میخای اینطوری ازش فرار کنی
_ تا ابد
ادرین پرید بغل ناتالی و گفت : خیلی ممنونم ازت
ناتالی گفت : صبحانه امادس بیاید پایین
و رفت
ادرین هم رفت سمت در و گفت : لباسات رو عوض کن بیا
من : باش
ادرین رفت منم لباسام رو عوض کردم و رفتم پایین سر میز نشستم و مثل همیشه ما دوتا تنهایی صبحانه خوردیم
صدای زنگ در امد
ادرین : ای بابا این ول کن نیست
سری بلند شد و رفت پشت پیانو قایم شد و گفت : اگه اون بود بگو من خونه نیستم
بعد از چند دقیقه لوکا وارد سالن شد
من : ادرین بیا بیرون لوکاس
ادرین امد بیرون و اروم زمزه کرد : خوش رفت برادرش امد
اوکا : چیزی گفتی ؟
ادرین : نه هیچی خوش امدی
من : خوش امدی لوکا
دستاش رو پشتش گرفته بود و گفت : مرینت یه سوپرایز برات دارم
من : چی؟؟
لوکا دستش رو اوارد جلو و یک برگه توی دستش بود
من : این چیه؟
لوکا : مسابقه طراحی
من با خوشحالی گفتم : کجا !!!
وقتی دیدمش گفتم شاید دوست داشته باشی شرکت کنی
امروز اخرین مهلتشه اگری دوست داری بیا بریم
من : اره اره دوست دارم وایسا الان میام
بدو بدو رفتم توی اتاق پالتوم رو برداشتم و امدش پایین
من : بریم
ادرین : منم میام
من : باشه بیا