عشق جهنم پارت ۵۶

Marl Marl Marl · 1401/07/05 10:25 · خواندن 13 دقیقه

سلام اینم پارت 

دلم براتون تنگ میشه 

دیوید متجعب نگاهم میکنه و میگه: چیشد ؟ چرا جیغ میکشی؟

همینطوری که مثل مرغ پر کنده بالا و پایین میپریدم دامنم رو از خودم فاصله میدم و میگم: کل لباسم خیس شد!

این رو میگم و به حالتی که مشخص بود چندشم شده به دامن و لباسم نگاه میکنم . دیوید که دلیل رفتارم رو نمیفهمید بیخیال میگه:

_ خب خیس شده باشه! مگه چه اشکالی داره؟

با حالت زاری میگم: من از اینکه لباسم خیس باشه بدم میاد! چندشم میشه!

این رو میگم و تا اونجایی که میتونم لباسم رو از خودم فاصله میدم تا به بدنم نچسبه . دیوید تک خنده ای میکنه و میگه:

_ خیلی خب برو لباست رو عوض کن تا سرما نخوردی!

” باشه” ارومی میگم و به سرعت به سمت اتاقم میرم . لباس خیسم رو از تنم در میارم و به جاش لباس قرمز رنگ ساده ای رو میپوشم .

میخواستم دوباره بخوابم اما با به یاد اوردن اینکه دیوید هیچ شامی نخورد و الان گرسنه هست به سمت در اتاقم میرم.

اما وقتی در اتاق رو با میکنم با چهره دیویدی که متکاش رو توی بغلش گرفته بود رو به رو میشم. دیوید من رو کنار میزنه و وارد اتاقم میشه .

با تعجب به حرکاتش نگاه میکنم و میگم: داری چیکار میکنی؟

دیوید بیخیال متکاش رو روی تختم میزاره و میگه: تختم کثیف و خیسه ..امشب اینجا میخوابم .

_ تو این کار رو نمیکنی !

دیوید بدون توجه به حرف من روی تختم دراز میکشه و میگه : چرا میکنم !

این رو میگه و پتوم رو تا گردنش بالا میکشه . نمیدونستم از این رفتارش باید تعجب کنم و یا عصبانی باشم . قدمی به سمتش میرم و میگم:

من: برای چی امدی داخل اتاق من ! این همه اتاق خالی این اطراف وجود داره خب میتونی بری اونجا بخوابی !

_ نمیخوام ! من میخوام امشب توی این اتاق بخوابم! تو هم بهتره به حرف شاهزادت گوش بدی و انقدر بهانه گیر نباشی .

نفسم رو کلافه بیرون میدم و به سمت تختم میرم . با حرص نگاهی به دیویدی که چشم هاش رو بسته بود میکنم و متکام رو از روی تختم برمیدارم .

میخوام از تخت فاصله بگیرم که دیوید مچ دستم رو میگیره و میگه: کجای میخوای بری؟

من: حالا که تو به اتاق های دیگه نمیری من به اونجا میرم!

_ لازم نکرده بخواب همینجا!

من: نمیخوام! وقتی تو اینجایی من چجوری روی تختم بخوابم؟! اصلا جایی برای خوابیدن وجود داره؟!

_ اره ! بیا بخواب توی بغل من !

من: خیلی پرویی دیوید! چرا من باید بخوابم توی بغل تو!

این رو میگم و دستم رو از توی دستش خارج میکنم. میخوام برم که یک دفعه به شدت از پشت کشیده میشم و توی بغلش می افتم .

دیوید من رو بین بازوهای سفت و محکمش اسیر میکنه و با لحنی زمزمه وار کنار گوشم میگه :

_ وقتی بهت میگم همینجا بخواب یعنی باید بدون هیچ حرفی قبول کنی ! این اتاق نزدیک ترین اتاق به اتاق من هست ! برای همین از امنیت بیشتری نسبت به بقبه اتاق ها برخوردار هست! پس اگه بهت میگم همینجا بخواب برای اینه که دوست ندارم عروسکم اسیبی ببینه متوجه شدی؟

 

من: خب صبح ندیمه ها ببینن تو از اتاق من بیرون امدی چه فکری میکنن درمورد تو و من! تو خیلی باید محتاط رفتار کنی علاوه بر اون باید این رو هم در نظر بگیری جاسوس های الکساندرا و رونالد هنوز داخل قصر هستن! هر لحظه ممکنه این رو گزارش بدن که تو نصف شبی وارد اتاق من شدی و صبح ازش خارج شدی!

دیوید نفسش رو کلافه ببرون میده و میگه: خب تو میگی الان چیکار کنم؟!

من: به اتاقت برو تا من برم به ندیمه ها خبر بدم بیان تختت رو برات درست کنن .

_ اما من الان خوابم میاد! تا ندیمه ها به اینجا بیان و تختم رو درست کنن دیگه صبح شده و من نمیتونم بخوابم!

من: پس فکر کنم یک امشب رو باید از خوابت بگذری تا تختت درست بشه .

این رو میگم و از بغلش بیرون میام . دقیقا رو به روش می ایستم و با شیطنت و کمی بدجنسی نگاهش میکنم . دیوید که مشخص بود از این وضعیت اصلا راضی نیست دستی لای موهاش میکشه و از روی تخت بلند میشه.

دوباره متکاش رو توی دست هاش میگیره و همینجوری که زیرلب غر میزد به سمت در میرفت. قبل از خارج شدن از اتاقم به سمتم برمیگرده و میگه:

_ هر چی زودتر ندیمه ها رو خبر کن .حتی دلم نمیخواد یک لحظه هم برای دوباره خوابیدن دیر کنم!

بعد از رفتن دیوید به سمت خوابگاه ندیمه ها میرم و حدود هفت نفرشون رو از خواب بیدار میکنم تا به کارها رسیدگی کنن .

بعد از اینکه ندیمه ها رو به اتاق دیوید بردم خودم به سمت اشپزخونه میرم و سینی کوچیکی از تنقلات اماده میکنم و برای دیوید میبرم .

به خوبی برق خوشحالی رو میشد توی چشم های دیوید بعد از دیدن اون سینی دید اما چون ندیمه ها اونجا بودن چیزی نمیگه و بدون حرف شروع به خوردن میکنه .

نزدیک های طلوع افتاب بالاخره کار تخت خواب دیوید تموم میشه و ندیمه ها از اتاق خارج میشن . دیوید به سمت تختش میره و دستی روش میکشه و میگه:

_ بالاخره درست شد ! حالا میتونم بخوابم!

من:پس بهتره هرچی زودتر بخوابی چون افتاب تا چند دقیقه دیگه طلوع میکنه.

این رو میگم و به سمت پرده های اتاقش میرم تا بکشمشون که با صدای دیوید متوقف میشم .

_ ولشون کن بزار همینجوری کنار باشن .

من: اما تا چند دقیقه دیگه همه جا روشن میشه اون وقت نور میخوره داخل اتاقت و دیگه نمیتونی بخوابی .

دیوید به سمت پنجره میاد و تمام پرده ها رو تا اونجایی که میتونه کنار میزنه . پنجره رو باز میکنه و همینجوری که به اسمون خیره شده بود میگه:

_ تو که امشب من رو از اینکه پیشت بخوابم محروم کردی . اما دیگه نمیتونی با هیچ دلیل و بهانه دیدن دونفره طلوع رو ازم بگیری!

لبخندی میزنم و من هم مثل خودش به اسمون خیره میشم و میگم: من هیچ وقت هیچ چیزی رو از تو نمیگیرم .برعکس! کمکت میکنم تا تا تمام چیزهایی رو که میخوای به دست بیاری!

_ من ادم جاه طلبی هستم ! میتونی این جاه طلبی من رو تحمل کنی و من رو توی مسیر رسیدن به ارزوهام همراهی کنی!؟

من: جاه طلبی چیز خوبیه به شرطی که درست و به اندازه باشه . زیاد از حد که باشه باعث بروز کارهایی میشه که سر انجام درستی نداره. میخوام بهم قول بدی که به خاطر رسیدن به خواسته هات ادم بدی نشی!

_ میدونم نگران نباش! من حاضر نیستم برای رسیدن به خواسته هم به هر روش نادرستی تن بدم !

دیوید این حرف رو میزنه و به اسمون اشاره میکنه میگه: به همین خورشید در حال طلوع سوگند که همه خواسته هام رو از روشی درست به دست میارم ..حالا راضی شدی؟

من: این حرفت برام خیلی با ارزش بود . امیدوارم همیشه روی این حرفت بمونی!

_ مطمعن باش که میمونم .

بعد از زدن این حرف دیگه چیزی نمیگیم و هردو به طلوع خورشید نگاه میکنیم . واقعا صحنه خیلی قشنگی بود مخصوصا اینکه.کنار کسی بودم که دیوانه وار دوسش داشتم .

بعد از تماشای طلوع افتاب زودتر از همه به سالن غذا خوری میریم و منتظر میشیم تا میز صبحانه رو اماده کنن.چند دقیقه ای میگذره .

بقیه هم کم کم از خواب بیدار میشدن و به سالن می امدن . الکساندرا و الیس با دیدن من پشت چشمی برام نازک میکنن و سر میز میشینن.

چند دقیقه ای میگذره . الکساندرا همینجوری که داشت برای خودش از قهوه اش مینوشید رو به ملکه میگه :

_ بانوی من میخوام درمورد موضوعی باهاتون صحبت کنم.

_ امیدوارم اون موضوع ازدواج شاهزاده دیوید نباشه !

الکساندرا نیشخندی میزنه و میگه: نگرلن نباشید بانو..اصلا درمورد ازدواج شاهزاده نمیخوام صحبت کنم!

_ بسیار خب پس بگو ببینم موضوع چیه؟

_شاهزاده رونالد خیلی به من لطفا داشتن و از کشورشون برام صد بشکه شراب اصل اوردن! میخوام اگه شما اجازه بدید چند روز دیگه میهمانی شراب بزرگی با اون شراب ها برگذار کنم تا بلکه قصر کمی از این سکوت مرگ بارش رهایی پیدا کنیه.

_ مهمانی شراب؟! کِی میخواید همچین مهمانی رو برگذار کنید؟!

_ زمان دقیقش مشخص نیست بانوی من ! اگه شما اجازه بدید از همین فردا شروع انجام دادن کارهدی مهمونی بکنم!

ملکه کمی به فکر فرو میره و میگه: مردم این چند وقت به خاطر سرما محصول خوبی نداشتن ! بهتر نیست با این اوضاع جنشی داخل قصر صورت نگیره !

_ مهمانی ما چه ربطی به مردم داره ملکه؟!

_ برای مهمانی هزینه خیلی زیادی باید صرف بشه . با این بودجه میتونیم کلی به مردم کمک کنیم و هزینش رو صرف اونها بکنیم .

_ نگران نباشید اون یک مهمونی شراب ساده نیست ..قرار چندتا از تجار بزرگ هم دعوت کنم تا با اونها بتونیم قرارداد ببندیم .

_ تجار؟! اونها تجار چه اقلامی هستن ؟!

_ خیلی چیزها بانوی من .. معروف ترین اونها یک تاجر برده هست و برداه های خوب و مفیدی داره … نظرتون جیه؟!

_ اما ما الان توی قصر نیازی به برده ندایم به اندازه کافی ندیمه داریم بانو الکساندرا!

 

_ درسته بانوی من ..اما بعضی از اونها مدت زیادی هست که داخل قصر فعالیت میکنن و دیگه پیر و ناتوان شدن ..بهتر نیست عوضشون کنیم و ندیمه های جوان تر با کارایی بیشتر وارد قصر بکنیم

_ درسته زمان زیادی هست که داخل قصر فعالیت میکنن اما اونها قابل اعتماد هستن ! پیدا کردن و تربیت کردن افرادی که قابل اعتماد باشن زمان زیادی میبره .

_ اما ارزشش رو داره که نیروی کار امد بیشتری وارد قصر بشه ! اینجوری کارها بهتر و سریع تر انجام میشه .

_ بسیار خب کارهای لازم این میهمانی پای خودتون میزارم بانو الکساندرا ..فقط زمان قطعی شروعش رو به من اطلاع بدید .

_ از شما ممنونم بانوی من ..حتما همین کار رو میکنم.

دیوید اخم کمی کرده بود و داشت با صبحانش بازی میکرد . به سمتش نیرم و به ارومی کنار گوشش میگم:

من: چیزی شده؟ اگه دوست نداری صبحانت رو بگو تا به ندیمه ها بگم چیز دیگه ای برات بیارن .

_ نه دوست دارم صبحانه رو ..فقط داشتم کمی فکر میکردم .

نمیشد جلوی زیاد چیزی ازش بپرسم برای همین به تکون دادن سری اکتفا میکنم و ازش فاصله میگیرم . دنیل هم مثل دیوید توی فکر فرو رفته بود چیزی نمیخورد .

بعد از اتمام صبحانه هر کس مشغول کارهای خودش میشه . دیوید و دنیل هردو به سمت سالن تیر اندازه ی و شمشیر زنی میرن تا کمی تمرین کنن .

دیوید به سمت کمان ها میره و همینجوری که داشت از بینشون یکی رو انتخاب میکرد رو به دنیل میگه:

_ تو درمورد حرفی که بانو الکساندرا به مادرم زد چی فکر میکنی دنیل؟

_ منظورتون درمورد جشن شرابی هست که ایشون میخوان ترتیب بدن؟

دیوید سری تکون میده . کمان سفید رنگی رو برمیده و برای امتحان زِه اون رو میکشه و میگه:

_ تو فکر میکنی چرا بانو الکساندرا میخواد همچین میهمانی رو ترتیب بده؟!

_ من فکر میکنم ایشون نقشه ای دارن سرورم ..بانو الکساندرا میخوان از این طریق افرادی رو تحت نفوذ خودشون وارد قصر کنن .

_درسته.. اما به نظرم هدفش فقط این کار نیست !

_پس چه هدفی دارن سرورم .

_ اگه یادت باشه درمورد اینکه چرا رونالد چرا دوباره به قصر برگشته و نقشه بانو الکساندرا باهات صحبت کرده بودم ..من فکر میکنم عمم توی این جشن میخواد نقشه های مرزی رو از اتاق من برداره و اونها رو تحویل رونالد بده!

_ چطوری میخواد این کار رو بکنه؟!

_ از اون دختری که به جای خواهرت وارد قصر کرده استفاده میکنه و اون رو طعمه قرار میده تا به هدفش برسه .

_ سرورم ببخشید که این رو میپرسم اما ..شما چرا انقدر مطمعن هستید که اون دختر واقعا خواهر من نیست ! اون خاطرات زیادی از دوران بچگیش داره که همشون درست هستن . شما چرا با اینکه اون خواهر واقعی من هست مخالفید؟!

_ اون نمیتونه خواهر تو باشه دنیل ..اون هیچ شباهتی به خواهرت نداره ! اون هیچ کدوم از اخلاق و رفتارش به خواهرت شباهت نداره! اون اصلا شبیه اون ایزابلایی که من میشناختم نیست!

 

دنیل چند ثانیه ای سکوت میکنه. با تک سرفه ای سعی میکنه به خودش مسلط بشه و رو به دیوید میگه:ایا ..ایا شما دلیل خاصی برای این حرفتون دارید سرورم؟!

دیوید نگاهش رو از چشم های دنیل میگیره و همینجوری که به سمت فیس تیر اندازی میرفت میگه: دلیل خاصی نداره ..فقط حسم بهم میگه اون دختر هرگز نمیتونه خواهر تو باشه!

دنیل همراه دیوید حرکت میکنی و محتاط میگه: شاهزاده من از زمان کودکی همراه شما بودم و باهاتون بزرگ شدم … میدونم فقط به خاطر اینکه حستون نسبت به اون دختر خوب نیست این حرف رو نزدید .شما اگر از چیزی صد در صد مطمعن نباشید هرگز انقدر قاطعانه باهاش مخالفت نمیکنید .

دیوید می ایسته . به سمت دنیل برمیگرده و عمیق نگاهش میکنه و میگه: منظورت از این حرف ها چیه دنیل ! سوالی که این همه مدت ذهنت رو درگیر کرده رو بپرس!

_ میخواستم بدونم که ایا شما از خواهر من خبر دارید و میدونید کجاست ؟!

_چرا فکر میکنی من باید از خواهر تو خبر دلشته باشم !

_ چون توی حرف هاتون هیچ شک و تردیدی نمیبینم ..انقدر مطمعنید اون خواهر من نیست که ادم فکری جز اینکه شما از جای خواهرم با خبرید نمیتونه بکنه !

دیوید سری تکون میده و همینجوری که یکی از تیرها رو برمیداره میگه: اگه از جای خواهرت خبر داشته باشم ولی هیچ چیز در این مورد به تو نگفته باشم واکنشت چیه!!

_ شما از خواهر من خبر دارید؟! اون کجاست سرورم؟ حالش خوبه؟ کجا زندگی میکنه؟

_ اون الان یه جایی توی همین قصره ! نگران نباش تا برگشتن پدرت به خوبی ازش مراقبت میکنم .

_ اون کیه ؟! میتونم ببینمش سرورم؟ کجای قصر زندگی میکنه؟!

_ برای اینکه کسی شک نکنه بین ندیمه ها قرارش دادم ..برای دیدنش هم باید از خودش بپرسم که ایا الان امادگی دیدن تورو داره یا نه!

_ چرا تا الان خودش رو به ما معرفی نکرده ؟!

_ اون حافظش رو از دست داده بوده و مدت کوتاهی هست که همه چیز رو به خاطر میاره ..اما دنیل من نمیخوام کسی بفهمه که خواهر واقعی تو الان داخل قصره ! اگه کسی متوجه این موضوع بشه جون خواهرت به خطر می افته ! پس هیچکس حتی مادرت هم نباید چیزی در این مورد بفهمه تا برگشتن پدرت ! متوجه شدی؟!

_ بله سرورم متوجه شدم .. مطمعن باشید به کسی چیزی نمیگم .

حدود دوساعتی میگذره و اونها بالاخره از تمرین کردن دست میکشن و میرن تا کمی استراحت کنن . دیوید به سمت حمام میره تا دوش بگیره .

همینجوری که داشتم وسایل حمامش رو براش اماده میکردم رو به من میگه: نظرت چیه؟!

من: درمورد چی؟

_ دیدن برادرت !میخوای بهش بگم کی هستی ؟امادگی رو به رو شدن با دنیل رو داری؟

من: نمیدونم امادگی دیدنش رو دارم یا نه اما به نظرم یکی از اعضای خانوادم از این موضوع اطلاع داشته باشه بهتره !

_ درسته چون اون موقع علاوه بر من برادرت هم میتونه ازت محافظت کنه و حواسش بهت باشه!

خدانگه دار 🥲