{P1}...Masks
همه یه خودِ پنهان دارن، که تا حالا به هیچکس نشونش ندادن. خواسته ها و هویت هایی که زیر دروغ ها و لبخند های نقاشی شده پنهانن! همینه که باعث میشه دنیا، لایه نازک صلحش رو حفظ کنه...
تالار شهر
17 اکتبر
《اخبار رو شنیدی کلویی¹؟ از اداراتمون سرقت شده.》
این جمله رو دختر مو طلایی گفت. دختر مو بلوندی که در کنارش ایستاده بود و به نظر میومد کلویی باشه حرفشو تائید کرد:《و ظاهراً فقط اطلاعات مربوط به کارمندای زن رو دزدیده، غیر قابل تحمل و حال بهم زنه! لابد طرف یه منحرفه!》
همون دختری که بحث سرقت رو پیش کشیده بود با صدای نازک و دخترونهش گفت:《ولی هیچ چیزی به اندازه رئیس بخشمون حال منو بهم نمیزنه، امروز صبح دوباره داشت دیدم میزد!》
همکارشون که تا الان در حال کشیدن سیگارش و گوش دادن به صحبتای اون دوتا بود بالاخره به حرف اومد:《 به خاطر دامنای کوتاهیه که میپوشی.》
این بار صداش کمی نازک تر و رو مخ شد:《خب دوست پسرم خوشش میاد که بپوشمشون! ولی جولیکا² تو هم یه بدن عالی داری باید پز اون پاها رو بدی!》
جولیکا دست از سیگار کشیدن برداشت و موهای مشکیش رو کنار زد، با لحن سرد همیشگیش گفت:《بیخیال رز³ وقتی بچه داشته باشی دیگه اینجور کارا متوقف میشه.》
کلویی چشمای آبیش رو توی حدقه چرخوند و رو به همکار دیگش که در حال قهوه ریختن توی فنجونا بود گفت:《تو چی مرینت؟ این دزدی حالتو بد نمیکنه؟》
مرینت⁴ سرش رو به سمت اونا برگردوند و همونطور که قهوه رو میریخت به آرومی گفت:《فکر کنم؟》
رز با سرخوشی پرید وسط مکالمهشون:《اون قهوه رئیسه؟ بذار آب دماغ بریزم توش!》
و بعد خنده بلندی کرد. مرینت با کمی گیجی پرسید:《آب دماغ؟ باعث بهتر شدن طعمش میشه؟》
《اوه مرینت تو چه جواهر تکی هستی!》
این جمله کلویی بود، یجورایی شبیه طعنه بود، اما اون فکر میکرد مرینت بخاطر ساده لوحیش به عنوان تعریف برداشت میکنه.
رز هم این وسط یه چیزی پروند:《بهتره هر از گاهی برگردی به زمین، مرینت! شاید بتونی واقعاً یه مرد رو ملاقات کنی!》
جولیکا حوصله اینجور بحثا رو نداشت، با بیخیالی گفت:《بابا یکم آروم باشید.》
کلویی با خنده گفت:《مرینت واقعا خوشگله، شاید اگه یکم به ظاهرش برسه بتونه مخ چند نفریو بزنه!》
رز هم با ذوق تایید کرد:《یادم باشه بعدا بهش چندتا طرفند آرایش یاد بدم!》
مرینت آه آروم و بی صدایی کشید، اونم حوصله بحث کردن درمورد اینجور چیزارو نداشت، تمام چیزایی که داشت براش کافی بودن.
با بی حوصلگی ای که سعی داشت پنهانش کنه گفت:《من فقط میخوام به کار کردن ادامه بدم، همینو بس.》
کلویی اینبار نیشخندی زد، لحن صداش پر از معنا بود و حرفاش مخاطب کاملا مشخصی داشتن:《تو الان بیست و هفت سالته، درسته؟ تو این سن باید بیشتر مراقب باشی! شنیدم که میگن مدتیه جاسوسا همه جا هستن، مردم همدیگرو سر هیچی گزارش میدن. درباره زن سی سالهای که بخاطر مشکوک بودنش توسط همسایه هاش تحویل داده شد شنیدی؟》
مرینت با لحن نه چندان متعجبی گفت:《واقعا؟ خنده داره.》
کلویی ادامه داد:《آره، باورت میشه یکی تو این سن مجرد باشه؟》
《احتمالاً درست میگی، ممنون که بهم اختار دادی.》
کلویی در حالی که داشت همراه رز و جولیکا از مرینت دور میشد گفت:《اوه میدونی چیه؟ میخوام آخر این هفته یه مهمونی برگزار کنم. باید بیای ها! و مطمئن شو یه همراه با خودت میاری!》
مرینت "باشهای" گفت و ترجیح داد دوباره به دنیای افکارش برگرده و به پچ پچای اونا اهمیتی نده.
***
با شنیدن صدای زنگ تلفن، سریع از روی مبل پا شد و به سمتش رفت.
《اقامتگاه دوپن چنگ.》
《سلام چطوری آبجی؟》
وقتی صدای مرد جوون پشت تلفن رو شنید لبخندش بزرگ تر شد، البته کمی مضطرب بود که برادرش دوباره اون بحث قدیمی رو پیش بکشه.
با صدای گرم و مهربونش گفت:《 اوه مارتین تویی! همه چیز خوب پیش میره و من دارم سخت توی تالار شهر کار میکنم!》
《تو خیلی عجیبی، نگرانتم.》
مرینت با دستپاچگی گفت:《هاع؟ این بی ادبیه من عجیب نیستم!》
《خب، بالاخره فرد خوبی رو پیدا کردی؟ کی میخوای ازدواج کنی؟》
آره دوباره همون بحث. دوباره همون حرفای تکراری.
مرینت هنوزم دستپاچه بود، در کل عادیه چون هر وقت سر این صحبت باز میشه استرسی میشه و نمیدونه چجوری بحث رو بپیچونه و در عین حال برادرش رو نگران نگه نداره.
《عام خب... کلویی آخر هفته یه مهمونی داره و من مطمئناً با خودم یکیو میبرم!》
لحن مارتین اینبار متعجب شد:《هاع! تو دوست پسر داری؟!》
《آ...آره فکر کنم! پس دیگه نگران این موضوع نباش!》
لحن مارتین دوباره عادی شد و رگه کمرنگی از خوشحالی توش قابل تشخیص بود:《خوبه! پس انتظار دارم تا یه گزارش کامل از دوست پسرت بهم بدی! خودم میدونم که میتونی چقدر خام باشی،تو به عنوان یه خواهر بزرگتر، با وجود تمام سختیای که روی دوشت بود بزرگم کردی، منم الان وظیفه دارم که مواظبت باشم!》
《آ... و... ولی واقعا مجبور نیستی این کارو بکنی!》
《نمیتونم صبر کنم که همه چیزو راجع بهش بشنوم! شب خوش آبجی!》
بالاخره مکالمه استرس زا تموم شد، ولی استرس مرینت نه. دائماً تو ذهنش با خودش کلنجار میرفت، سوال های بی جواب. حالا چطور باید توی یه چشم بهم زدن فرد مناسب رو پیدا میکرد؟ اگه مارتین بفهمه دروغ گفته فکر میکنه خواهرش عجیبه و اعتمادشو از دست میده؟ و و و...
یک دفعه صدای دوباره زنگ تلفن اونو به خودش آورد. سریع تلفن رو برداشت و هول هولکی و با صدای نسبتاً بلند گفت:《مارتین! چیزی که قبلا گفتم! اون فقط شوخی بود!》
صدای آروم و مردونه پشت تلفن باعث شد اون ماجرا رو کلاً فراموش کنه:《تو و برادرت داشتین دعوا میکردین؟ غیر معموله!》
مرینت سعی کرد عادی رفتار کنه، با لکنت گفت:《اوه! م... مغازه دار! خیلی... متاسفم من فکر کردم که-》
مرد پشت تلفن حرفش رو قطع کرد:《عصر بخیر. یه مشتری برات دارم، پرنسس خار! هتل رویال، اتاق ۱۳۰۷...》
حالت چهره مرینت در صدم ثانیه تغییر کرد. دیگه هیچ اثری از اون دختر ساده توی صورتش دیده نمیشد، کمی ترسناک و در عین حال عجیب...
آنچه در پارت بعد خواهید دید:
_میتونم افتخار گرفتن جونتونو داشته باشم؟
_من همسر مرینتم!
_هی عوضی اون الماسه تو برش نمیداری!
خبببب، سلام به همه نویسنده خوشگلتون اومدهههه😂
انیمه spy x family رو دیدید؟ خب این داستان بر اساس همین انیمهست ولی قراره طی مرور زمان روند داستان با مال انیمه تا حدودی فرق کنه، راستش من فقط مانگاشو خوندم، ولی نگران نباشید اسپویلی از مانگا نمیشه
بخاطر مدارس پارت گذاری یکم دیر به دیر انجام میشه، هفتهای یه پارت خوبه؟ هرچند حتی اگه موافق نبودیدم من هفتهای یه پارت میدم
وای سر گذاشتن عکسای بالا مردم، هی لینکا جا به جا میشد یه بار لینک کاور یه بار یه شخصیت دیگه اوففففف، بابت رنگ آمیزی بی کیفیت متاسفم همین حد در توانم بود:|
عکس پوستر و کاور هم یورعه(یکی از شخصیتای مهم انیمه) ولی رنگ چشما و موهاشو تغییر دادم، و حالا مرینت در نقش یوررررر😐✊
خب دیگه زر زر بسه، این همه واس این پارت زحمت کشیدم حداقل بگید خوب بود یا نه😔 انتقاد هم داشتیدحتمااااا بگیدددد
- پارت بعدی طولانیه پس انتظار کامنت طولانی دارم، با کامنتای کوتاه مشکلی ندارم ولی... حداقل میتونید کامنت طولانی تر بدید، در اون صورت شاید زودتر پارت بعدیو دادم:>