عشق جهنم پارت ۵۰
تسلیت میگم .....
فکر کنم طرفدار ها کم شده باشه و این رمان هم فراموش شده باشه .
ولی چون سرم خلوت بود. این پارت رو گذاشتم بفرمایید
من: پس نقشه اون چیه؟ چه فکری توی سرش داره؟
_ نمیدونم ..ولی هرچی که هست من نمیزارم به خواستش برسه! باید از این به بعد حواسمون رو بیشتر جمع کنیم.
“باشه ای” زیر لب زمزمه میکنم و همراه دیوید حرکت میکنم . چند روزی از امدن اون دختر به قصر میگذره .
پادشاه دستور داد تا وقتی که پدرم از ماموریت برگرده مادرم و دنیل به قصر بیان تا از امنیت بیشتری برخوردار باشن .
با اینکه وقتی مادرم و دنیل به قصر امدن دلم اروم گرفته بود و دیگه نگران اونها نبودم .اما وجود اون دختر در کنار خانوادم من رو ازار میداد .
اون دختر داشت جلوی چشم های من مادرم و برادرم رو از من میگرفت و من حتی نمیتونستم حرفی بزنم و یا اعتراض بکنم .
رابطه اون دختر با مادرم و دنیل هر روز داشت بهتر میشد و قلب من بیشتر از پیش غمگین تر و فشرده تر میشد.
ادم حسودی نبودم اما خیلی برام سخت بود که کسی خودش رو به جای من جا بزنه و به راحتی به اغوش مادر و برادرم بره و چیزهایی که من سال ها حسرتشون رو خوردم رو یک دفعه بیاد و از من بگیره .
مظلوم روی یکی از مبل ها نشسته بودم و داشتم به خنده های مادرم و اون دختر نگاه میکردم که یک دفعه شخصی جلوی دیدم رو میگیره .
سرم رو بالا میگیرم و با چهره دیوید که داشت با چشم های ریز شده نگاهم میکرد برخورد میکنم .
_ چیشده؟ چرا اینجا نشسته بودی ؟
نفسم رو آه مانند بیرون میدم و میگم:
_ چیزی نیست ..همینجوری اینجا نشسته بودم .
این رو میگم و از روی مبل بلند میشم . اخرین نگاهم رو به خنده های مادرم میکنم و سرم رو پایین میندازم.
میخوام حرفی بزنم که دیوید چونم رو توی دستش میگیره. سرم رو بالا میاره و مجبورم میکنه داخل چشم هاش نگاه کنم .
_ نمیخوام چیزی رو از من مخفی کنی ..از چی ناراحتی؟
من: ای کاش به حرفت گوش کرده بودم و خودم رو به عنوان دختر وزیر اعطم به خانوادم معرفی میکردم تا انقدر از دیدن این صحنه ها زجر نکشم.
_ برات سخته اون دختر رو در کنار خانوادت و در جایگاه خودت میبینی؟
من: سخت نیست! زجر اوره!
دیوید لبخند محوی میزنه و میگه:
_ چند مدت دیگه هم تحمل کن . بعد از امدن پدرت همه چیز درست میشه ..این ماجرا برات درسی شد تا قدر اون چیزی که داری رو بیشتر بدونی و نه فقط به دیگران بلکه به خودت هم فکر کنی!
من :یعنی چی؟
_ یعنی اینکه نباید فقط به دیگران فکر کنی . باید به خودت هم اهمیت بدی ..نباید فقط به این فکر میکردی که ممکنه چه اتفاقاتی برای خانوادت پیش میاد ..تو باید خودت و حال روحیت رو هم در نظر میگرفتی!
من: من خب نمیدونستم این اتفاقات پیش میاد. اگه میدونستم هیچ وقت همچین کاری رو نمیکردم. خودم هم از دست خودم ناراحتم .
دیوید نفس عمیقی میکشه و میگه:
_ اشکال نداره ..با کمک هم این مشکل رو حل می کنیم .زیاد ناراحت نباش ..این برات یک تجربه خوب شد .
من: اوهوم ..سعی میکنم به جای اینکه بشینم غصه بخورم روی خودم کار کنم تا با موفقیت از این چالش زندگیم بگذرم ..راستی چند مدت هست که رونالد رو داخل قصر نمیبینم .برگشته به کشورش؟
_اره برای مدت کوتاهی برگشته به کشورش ..اما به زودی برمیگرده اینجا .
من: چرا دوباره برمیگرده؟
_ هنوز یک سری قرارداد ها بین اون و پدرم مونده که به توافق نرسیدن .دوباره میاد که در مورد اونها باهم مذاکره کنن.
سری تکون میدم و چیزی نمیگم .خیلی خوشحال بودم که رونالد رفته بود . چون با این شرایطی که الان هست طاقت تحمل اون رو اصلا نداشتم .
_ برو اماده شو .
من: برای چی؟
_ میخوام برم توی شهر گشتی بزنم .
خوشحال از اینکه دوباره بعد از مدت ها قراره به شهر برم و مردم رو ببینم .لبخندی با شادی میزنم و میگم:
من: باشه ..الان میرم به به فرمانده گارد اطلاع میدم و خودم هم سریع اماده میشم .
این رو میگم و میخوام برم که دیوید بین راه دستم رو میگیره. به سمتش برمیگردم و سوالی نگاهش میکنم.
_ نمیخوام به کسی اطلاع بدی .
من: چرا؟ برای بیرون رفتن باید چند نفر باشن تا ازت محافظت کنن .
_ قرار نیست کسی بفهمه ..فقط خودمون دوتا قراره بریم بیرون .
من: اما تو ..
دیوید نمیزاره حرفی بزنم و انگشتش رو روی لب هام میزاره و میگه:
_هیس!!.. اونقدر قدرتمند هستم که از خودم و تو محافظت کنم . پس بهم اعتماد کن .
مردد نگاهش میکنم که نگاه پر اطمینانش رو بهم میدوزه و من رو به سمت در هل میده و با سر اشاره میکنه تا برم .
لبخندی میزنم و فوراً به سمت اقامتگاه دیوید حرکت میکنم . لباسم رو با یک لباس ساده تر عوض میکنم تا کسی زیاد به ما شک نکنه .
شنلی که دیوید بهم داده بود رو برمیدارم و میپوشم . نگاهی داخل آیینه میکنم . خوب شده بودم .بوسی برای میفرسم و از اتاقم خارج میشم .
به سمت اتاق دیوید میرم و بعد از اجازه ورود وارد اتاقش میشم .دیوید هم مثل من لباس ساده ای پوشیده و و در حال بستن دکمه های پیراهنش بود .
_ اماده شدی؟
من: اره ..قراره چجوری از قصر خارج بشیم که کسی متوجه نشه؟
دیوید اخرین دکمه پیراهنش رو میبنده و میگه:
_ از طریق راه مخفی .تا چند دقیقه دیگه ندیمه ها شیفتشون عوض میشه ..میتونیم اون موقع بدون اینکه کسی متوجه بشه از قصر خارج بشیم.
من: اون راه مخفی کجاست .؟
_پشت اقامتگاهم قرار داره . زیاد دور نیست .
“باشه ” ارومی میگم و منتظر میشم تا دیوید بگه چه موقع میتونیم حرکت کنیم . چند دقیقه ای مذره . دیوید نگاهی به ساعت داخل اتاقش میکنه و میگه:
_ شنلت رو بپوش ..دیگه وقتشه که بریم .
شنلم رو میپوشم و همراه دیوید از اتاقش خارج میشم . نگاهی به دور و اطراف میکنم . بجز دو و یا سه تا از ندیمه های نظافت چی کسی اون اطراف نبود.
دیوید دستم رو میگیره و به سمت راه مخفی حرکت میکنیم . به تونل نسبتاً بزرگی برخورد میکنیم. دیوید شاخه هایی رو که روی درب ورود تونل اویزون بودن رو کنار میزنه و با سر اشاره میکنه که وارد تونل بشم .
نگاه کوتاهی به اطراف میندازم و به سمت تونل حرکت میکنم . دیوید به محض اینکه من وارد تونل شدم خودش هم همراهم میاد و شاخه ها رو ول میکنه .
به خاطره تاریک بودن تونل کمی ترسیده بودم . دیوید انگار متوجه ترسم میشه برای همین دستش رو دور شونم حلقه میکنه و من رو به خودش نزدیک تر میکنه .
از این همه نزدیکی گر میگیرم و لپ هام سرخ میشن . چون تونل تاریک بود نمیتونستم چهره دیوید رو به خوبی ببینم .
دیوید به ارومی به سمت جلو قدم بر میداشت و من رو هم همراه خودش میبرد .بعد از گذشت چند دقیقه بالاخره از تونل گذشتم و از قصر خارج شدیم .
_ خب دیگه از الان میتونیم با خیال راحت هر جا که دلمون میخواد بریم .
من: اره .. اما مشکلی پیش نمیاد؟ اگه متوجه نبودت داخل قصر بشن اون وقت میخوای چیکار کنی ؟
_ نگران نباش ..قبل از اینکه کسی بفهمه من داخل قصر نیستم برمیگردیم .
من: اما ما نمیتونیم …
_ هیس ! هیچی نگو ! از الان تا زمانی که به قصر برمیگردیم نمیخوام درمورد مسائل قصر فکر بکنیم و یا حرف بزنیم .فکر کن مثل دوتا ادم معمولی امدیم بیرون تا خوش بگذرونیم .
باشه کوتاهی میگم و باهاش همراه میشم. وقتی خود دیوید میخواد تا یک روز بدون در نظر نگرفتن هیچ چیز ازاد باشیم دلیلی نداره تا باهاش مخالفت کنم .
من هم به این ازادی چند ساعته نیاز داشتم پس با خوشحالی پذیرفتمش .تا شب بیرون بودیم و خوش گذرونیدم . تقریبا نیمه های شب بود که تصمیم گرفتیم برگردیم به قصر .
قبل از اینکه دوباره وارد تونل بشیم رو بهش میگم:
من: خطرناک نیست که اینجا هیچ نگهبانی وجود نداره؟! ممکنه کسی این راه رو پیدا کنه بدون اینکه کسی بفهمه وارد قصر بشه و به جان تو و یا پدر و مادرت سوء قصد کنه .
_ چرا خطرناکه بعد از اینکه برگشتیم به قصر چند سرباز رو مامور محافظت از اینجا میکنم نگران نباش .
من: اوهوم فکر خوبیه ..بهتره زودتر بریم داخل قصر ..تا الان هم متوجه نبودت توی قصر شدن .
_اره فکر کنم شده باشن ..ولی اتفاقی نمی افته ..یعنی من نمیزارم که بی افت.
مخفیانه وارد قصر میشیم و به سمت اقامتگاه دیوید حرکت میکنیم . اما از متاسفانه بین راه ندیمه ها ما رو میبینن . اما جرعت اینکه چیزی بهمون بگن رو نداشتن .
من: ندیمه ها ما رو دیدن ..تا چند دقیقه دیگه همه متوجه میشن که به قصر برگشتی .
_اره تا فرصت داریم بهتره برین لباس هامون رو عوض کنیم . چون تا چند دقیفه دیگه پدرم به خاطره کاری که کردم من رو احضار میکنه میکنه .
سری تکون میدم و هر کدوم به سمت اتاق خودش حرکت میکنه . وارد اتاقم میشم و خیلی سریع لباس هام رو با یک لباس مناسب قصر تعویض میکنم .
به سمت در میرم و بازش میکنم . اما با چیزی که میبینم از تعجب خشکم میزنه. چندین سرباز جلوی در اتاق من و دیوید ایستاده بودن و منتظر ما بودن .
دیوید همون لحظه از اتاقش خارج میشه و مثل من با تعجب به سربازها خیر میشه اما سریع به خودش مسلط میشه و با اخم میگه:
_ اینجا چه خبره؟ شماها برای چی به اینجا امدید.
یکی از سربازها جلو میاد و احترام نظامی به دیوید میزاره و میگه:
_ سرورم ما از طرف پادشاه دستور داریم شما رو به قصر اصلی ببریم .
_ بسیار خب تا چند دقیقه دیگه خودم به قصر اصلی میام .
سربازها به دیوید تعظیم میکنن و به سمت من میان . دوتا از سربازها بازوم رو میگیرن و میخوان من رو ببرن که دیوید رو به اونها میگه:
_ با خدمتکار من چیکار دارید ؟
_ سرورم به ما دستور دادن تا ایشون رو خلع مقام کرده و از قصر بیرون کنیم .
دیوید با خشم رو به سرباز میگه:
_ کیی به شما این دستور رو داده؟
_ سرورم ..خب ..خب ..بانو الکساندرا این دستور رو به ما دادن.
_ لازم نکرده این دستور رو اجرا کنید! کسی بجز خودم حق خلع کردن ندیمه ها و خدمتکارهای این عمارت رو نداره!
_ اما سرورم..ما ..ما..
_ساکت باش! تو از من و پدرم دستور میگیری نه شخص دیگه ای! این رو یادت باشه!..حالا اون دختر رو ازاد کنید!
سربازها نگاهی به هم میکنن و بازوهای من رو رها میکنن . دیوید با سر اشاره میکنه تا پیشش برم . با قدم های لرزون به سمتش میرم و اروم جوری که فقط خودش متوجه بشه میگم:
من: الان چی میشه؟ قراره چه اتفاقی بی افته ؟
_ نگران نباش چیزی نمیشه ..من حواسم به همه چیز هست!
من: اما الکساندرا…
_ اون نمیتونه برای من و اطرافیانم تصمیمی بگیره . یادت باشه من دومین مرد قدرتمند این کشورم نه الکساندرا!
من: خب اگه پادشاه بخواد من رو مجازلت کنه چی؟
_ پدرم همچین کاری رو انجام نمیده. اگه الان هم خواسته پیشش برم فقط برای این هست که بدونه اتفاقی خارج از قصر برام افتاده یا نه . پدرم خوب میدونه که من از پس کارهام میتونم بربیام .پس بهم اطمینان داره.
در حال صحبت کردن بودیم که یکی از سربازها جلو میاد و میگه:
_ سرورم ما شما رو تا قصر اصلی همراهی میکنم .
دیوید سری تکون میده و همراه اونها به سمت قصر اصلی حرکت میکنیم .دیوبد وارد قصر میشه و به سمت جایی که پدر و مادرش قرار داشتن حرکت میکنه .
قبل از وارد شدن به سالن اصلی رو به من میگه:
_ تو همینجا بمون ..کارم که تموم شد میام پیشت .
دیوید بعد از گفتن این حرف وارد سالن میشه و من رو اونجا تنها میزاره . حدود بیست دقیقه ای از اون موقع که دیوید رفته بود میگذره اما هیچ خبری از اون نشده.
استرس تمام وجودم رو گرفته بود . همینجوری که داشتم طول و عرض اونجا رو طی میکردم با صدای دنیل متوقف میشم .
_ ایزابلا! بالاخره برگشتید!
دنیل به نگرانی به سمتم میاد و من رو در آغوش میکشه و میگه:
_ میدونی چقدر نگران تو و شاهزاده شده بودم ! چرا به کسی خبر ندادید و از قصر خارج شدید!
دنیل این رو میگه و من رو از خودش جدا میکنه. با نگرانی بهم نگاه میکنه تا مطمعن بشه حالم خوبه .
من: من و شاهزاده حالمون خوبه ..من میخواستم اطلاع بدم ولی شاهزاده من رو از این کار منع کرد .
_ برای چی همچین کاری کرد؟ میدونی چقدر این کارتون خطرناک بود؟ اگه بلایی سر تو و شاهزاده می امد اون وقت اون وقت میخواستی چیکار کنی؟
میخوام حرفی بزنم که همون لحظه در سالن باز میشه و دیوید بیرون میاد. با عجله به سمتش میرم و نگران میپرسم :
من: چیشد؟ چه اتفاقی افتاد؟ پادشاه میخواد مجازاتت کنه؟
_ نه هیچ اتفاقی نیوفتاد فقط کمی درمورد اینکه کجا بودم و چرا این کار رو کردم با پدرم صحبت کردم .من که گفتم نگران هیچ چیز نباش .خودم همه چیز رو درست میکنم .
نفس اسوده ای میکشم. با دیدن چهره ارام دیوید و این محکم حرف زدنش درمورد این قضیه کمی از استرس درونم کم کرده بود .
من: درمورد ..درمورد من چیزی نگفتن؟
_ نگران نباش ..گفتم همه این کارها رو به دستور من انجام دادی .
دنیل قدمی جلو میاد و رو به دیوید میگه:
_ سرورم خوشحالم شما رو سالم میبینم ..خواهش میکنم دیگه بدون اطلاع دادن به کسی قصر رو ترک نکنید .
_ اتفاق اگه بخواد بیوفته می افته ..چه من توی قصر باشم چه بیرون قصر ..اون دوبار که به من حمله شد من تحت مراقبت شدید بودم ولی باز هم اسیب دیدم ..پس نباید نگران باشی دنیل..من حواسم به همه چیز هست…اما ممنون به خاطره اینکه نگرانم بودی دوست قدیمی .
دیوید و دنیل چند دقیقه ای اونجا میمونن و باهم صحبت میکنن . امروز با اینکه صبحش با ناراحتی برای من شروع شد اما الان داره به خوبی رو به اتمام میرسه .
بعد از اتمام صحبت های اون دونفر به سمت اقامتگاه حرکت میکنیم. وقتی وارد اقامتگاه میشیم صدای جیغ سه نفر رو هم زمان میشنویم .
به سمت صدا برمیگردین که با چهره الکساندرا به همراه الیس و اون دختر رو به رو میشیم .اون سه نفر با شتاب به سمت ما حرکت میکنن .
وقتی الکساندرا به ما میرسه بدون اینکه چیزی بگه سیلی محکمی توی گوش من میزنه و با صدای جیغ مانندی میگه:
_ دختره هرزه!چطور جرعت کردی همچین کاری با شاهزاده بکنی!..نگهبان ها منتظر چی هستید! این دختره پاپتی رو فوراً از اینجا ببرید.
نگهبان ها به سمت من میان اما با فریاد بلند دیوید سرجاشون می ایستن و حرکتی نمیکنن .
_ هیچکدومتون حق ندارید حتی یک انگشتتون هن به این دختر بخوره! فوراً برگردید سر پست هاتون!
سربازها با ترس قدمی به عقب برمیدارن و بعد از احترام نظامی فوراً سر پست هاشون برمیگردن .الیس که از شدت عصبانیت سرخ شده بود جلو میاد و میگه:
_ چرا دستور دادید سربازها سر پست هاشون برگردن! باید میزاشتید این دختر بی سر ما رو دستگیر میکردن تا درسی بشه برای همه!
دیوید یکی از ابروهاش رو بالا میبره و با پوزخند میگه:
_ و دقیقا به چه جرمی باید این دختر دستگیر بشه تا درسی بشه برای همه؟
_ میپرسید برای چی؟خب معلومه! برای اینکه شما رو گول زده و با نقشه شما رو از قصر خارج کرده تا به اهدافش برسه ! ولی چون نتونسته به خواستش برسه برگشته به قصر تا نقشه دیگه ای برای شما بکشه!