پارت ۱۱ رمان من +تو=ما
بفرمایید ادامه مطلب~
________________
ادرین
روی بالا پشت بام نشسته بودم و پاهام رو انداخته بودم پایین و به خونه ها نگاه میکردم
تو حال خودم بودم که دیدم مرینت هم امد پیشم نشست
مرینت : خوشحالی؟
من : اهان خیلی
مرینت:دوست داری پدرم.... یعنی پدرت رو ببینی؟
من : نچ
مرینت: یعنی اصلا کنجکاو نیستی؟
من : نچ
دستم رو کردم توی جیبم و انگشتر رو در اواردم و بهش نگاه کردم و گفتم : پس این از اولش مال من بود
مرینت: این باز پیش توعه؟
من : اهان
مرینت: چطور برش داشتی؟
من : توی خونه جلوی میز بود
مرینت: اهان
من : اسمش املیه؟
مرینت: اره
من : دادم لوکا خوند
مرینت: انگلیسی بلد نستی؟
من : نچ
مرینت: بیا ببرمت پیش پدرت
من : که چی بشه
مرینت: که ببینیش چون اونم گفته ببرمت اونجا
من : باشه بریم بلند شدم و امدم عقب مرینت هم بلند شد اما قبل از اینکه بیاد عقب پاش پیچ خورد و و داشت میوفتاد
قبل از اینکه بیوفته گفتمش و کشیدمش اینور خودش رو توی بغلم جمع کرده بود منم با تعجب بهش نگاه میکردم
بهم نگاه کرد و سری رفت کنار
من : مراقب باش